#حریری_به_عطر_یاس_پارت_37
-بگیرش دیگه خوشگل خانم...
چشمانش علیرضا را بیچاره کرده بود ...انگشت ها نرم پارچه ی مانتو را رها کرد و از زیر چادر بیرون خزید ... دور شاخه که قفل شد نگاه علیرضا خیره ی انگشت خالی از انگشتر شد .رد نگاه او را گرفت.. آب دهانش را به نرمی فرو داد ... اما حرف علیرضا ته دلش را آرام کرد:
- می دونم دوسش نداشتی ... مدلش خیلی امروزیی نبود ... اما قول می دم خیلی زود یکی از اون بهتریناشو برات بخرم ... اما بهم قول بده که بندازیش ... نمی خوام دیگه تو محل کسی چشمش دنبال تو باشه .. همه باید بدونن که مال علیرضا شدی ...
×××××××××××
(پست ده)
سرش را آرام پایین انداخت ... عذاب وجدان بیخ گلویش را گرفته بود و محکم می فشرد... این همان پسری بود که حریر امروز نادیده اش گرفته بود ... نادیده گرفته بود و بی توجه به نامش رفته بود پی کسی دیگری... مگر همین حد هم خیانت محسوب نمی شد؟ ...حریر پاک و نجیب کجا رفته بود؟ دلش چنگ شد ...رسما چشم عقلش را بسته بود ... چرا فکر انتقام ان قدر او را پست و حقیر کرده بود ؟ آشوب و دلهره ای که از صبح ته دلش رسوب کرده بود، هم خورد و بالا آمد ... سرگیجه ای که از صبح دامنش را گرفته و رهایش نمی کرد باز به سراغش آمد ... دستش به همراه گل سرخ کنار شقیقه اش نشست ... لحظه ای مثل یک تابلوی نقاشیِ بی نظیر شده بود ... دختری با چشمان خمار و گل رزی کبود کنار شقیقه اش ... هوش از سر علیرضای عاشق پرید اما عرق سردی که بر پیشانی حریر نشست باعث شد علیرضا نتواند بیشتر از آن از تصویر جان گرفته مقابلش لذت ببرد ... دستپاچه گفت:
- حریرم .. چی شدی؟
لب های حریر به هم چسبید ... این همه مهربانی را بعد از اتفاق صبح، طاقت نداشت...پاهایش سست شد ... بی اختیار و لرزان کنار جوب باریک کوچه نشست و عق زد ... داشت تمام خیانتی را که از صبح نتوانسته بود هضم کند همان جا مقابل علیرضا بالا می آورد ... سوزش بدی در قفسه ی سینه اش احساس می کرد ... عق زدن هایش که تمام شد سر بالا کشید ... علیرضا نبود ... بی رمق از جا بلند شد و دست به دیوار گرفت ... چشمانش می سوخت و دلش یک فصل گریه می خواست ... دلش تنگ آغوش مادرش شده بود ... کاش بود و حریر پناه می برد به مهربانی هایش ... گامی به جلو گذاشت که دستی بازویش را گرفت ...
-کجا داری می ری؟ وایسا ببینم...
نگاه بی حالش به سمت انگشتان چفت شده ی دور بازویش چرخید ... علیرضا محکم و قوی کنارش ایستاده بود ...با ابروهای درهم و چهره ای نگران گفت:
- بیا برات آب گرفتم ..
و بازوی او را آرام رها کرد ...شیشه ی آب را از داخل نایلون بیرون کشید ...در شیشه را باز کرد و گفت:
- صبر کن...
مقداری آب روی دستش ریخت و آرام روی صورت گر گرفته و دور لبهای او کشید ... چشمان حریر بی اختیار خیس شد و خود را عقب کشید .. قطره اشکی سر خورد و روی گونه اش غلتید ... علیرضا داشت با دل او چه می کرد؟ لبهایش زیر دندان گیر افتاد ... علیرضا که دلیل حال او را فقط یک چیز می دانست ، گفت:
- انقدر بدت میاد از من؟
سکوت حریر را که دید خود را جلو کشید و فاصله ی میانشان را پر کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com