#حریری_به_عطر_یاس_پارت_36
- چیزی شده؟
مستاصل جواب داد:
-نه نه ... من خوبم بهتره زودتر بریم ...
-اما تو که چیزی نخوردی... می ترسم دوباره غش کنی...
-نه خوبم ...
از لحن آریا زیاد خوشش نیامده بود .. پر بود از غرور و تکبر ... نمی دانست چرا حس های خوبی که داشت همه به آنی پریده بود ... زیر نگاه خیره ی او کلافه شده بود و دلش می خواست برگردد... انگار یک جور هایی وصله ی ناجور بود ... هیچ چیزش با پسر رو به رو هماهنگی نداشت و همین باعث عذابش شده بود ...یک نوع حس داشت مثل تحقیر ... کمبود ... عقده ... نمی دانست نامش را چه بگذارد اما الان درست وقتی آن جا مثل یک وصله ناجور نشسته بود حجم سنگینی آن را روی قلبش حس می کرد ... صندلی را کمی عقب کشید و آرام از جا بلند شد ولب زد:
- میشه بریم ...
با تکان شدید اتوبوس از افکارش بیرون پرید و نگاهش را از خیابان های شلوغ شهر برگرفت... داخل اتوبوس پر شده بود از جمعیتی که حالا هر چه به سمت پایین شهر می رفت بیشتر هم می شد ... به دانشگاه که برگشته بود تمام ساعت هایی که سر کلاس نشسته بود از حرف های استاد چیزی نفهمیده بود ... تمام مدت به آریا فکر کرده بود ... حتی در جواب سوالات پی در پی مریم هم سکوت کرده بود ... می دانست اگر همه چیز را تعریف کند مطمئنامریم توبیخش خواهد کرد ... میان حس های ضد و نقیض گیر افتاده بود ... حس هاییکه بعد از حضور در کافی شاپ در آن گیر افتاده بود ... حس هایی که دوستشان نداشت ... حس هایی که بوی خوبی از آن ها به مشام نرسیده بود ... حس هایی که او را از حریر قوی و قدر مقابل علیرضا به حریر خوار و ذلیل مقابل آریا سوق می داد ... چرا احساس حقارت وجود ش را پر کرده بود ؟... مگر نه این که آریا همیشه همینجور مغرور و از خود متشکر بود؟ بدجور درگیر بود ... شاید هم گاهی سرک کشیدن های علیرضا میان افکارش این حس را به او داده بود ... دیشب علیرضا او را داخل تشک مهربانی ناک اوت کرده بود ... دیگر تا پایان کلاس آریا سراغش را نگرفته بود ... اصلا نگاهش هم نکرده بود ... بی شک آریا را از خود ناامید کرده است ... سرخورده تر از قبل با مریم خداحافظی کرده و سوار اتوبوس شده بود ...
×××××××××
چادرش را کمی جلو کشید واز خیابان اصلی وارد کوچه ی باریک شد.. هوا رو به تاریکی می رفت ... قدم هایش را کمی تند کرد تا زودتر از پیچ کوچه بگذرد ...اما با شنیدن صدایی در جایش ایستاد ... بی اختیار قلبش تپیدن آغاز کرد ...
– سلام خانوم...
سرش به سمت صدا چرخید و نگاهش در نگاه مهربان و خندان علیرضا قفل شد ...
علیرضا آن جا بود ... درست در چند قدمی اش... نگاهش لغزید روی اندام علیرضا ... پیرهن چهارخانه ی ساده با شلوار جین آبی ... نه از ادکلن آن چنانی خبری بود و نه آن تیپ دخترکش ... اما یک لبخند داشت پر از مهر ... دست خودش نبود اما لبش نرم به طرفین کش آمد ... علیرضا گامی به سمتش برداشت و دستش را که پشت سرش نگه داشته بود بیرون کشید ...شاخه گل رز کبود را به طرف حریر گرفت و گفت:
- ببخشید کمه ... خسته نباشی خانم...
چیزی از سر دلش فروریخت ... لرزشی خفیف و شیرین زیر پوستش دوید ... چه حس غریبی بود ... علیرضا شاخه گل را به طرفش تکان داد و گفت:
-بگیریش ...
آن جا ایستاده بود میان کوچه تنگ و باریک... انگار یکی کلید انداخت و قفل صندوقچه مغزش را باز کرد ... عذاب وجدان به سرعت بیرون پرید و نشست سر طاقچه ی دلش ... دستش زیر چادر چنگ مانتویش شد ... علیرضا چشمان پر مهر و عاشقش را به او دوخت و گفت:
romangram.com | @romangram_com