#حریری_به_عطر_یاس_پارت_35

-حریر، بابا ... ببخش ... بابا رو ببخش...

اما درونش غوغایی برپا بود .. تن به این نامزدی داده بود ...علیرضا را ... صفا و پاکی اش را ... عشق بی پایانش را ... همه و همه را خوب می شناخت و تنها چیزی که دلش را قرص می کرد مردانگی علیرضا بود ... صدای زری در سرش دنگ دنگ می کرد" ببین حسین علیرضا رو می شناسی حریر و واقعا می خواد ... از خودمونه ... می دونم که حریر هم داره ناز می کنه ... بهتر از علیرضا گیرش نمیاد .. الان هرکی بیاد جلو دنبال یه جهاز آن چنانیه ..اما داداشم قول داده اذیتمون نکنه ...اصلا گفته همه چی پای ما... می دونم علی هم بچه ای نیست که بخواد فردا روز سرکوفتش بزنه ... اما اگه غیر علی شوهرش بدی نمیشه زیر بار جهازش بریم ... حسین با وضعی که تو داری ... اون تاکسی قراضه ... خرج خودمونم به زور می دی ... اگه این دختره بخواد با یه از ما بهترون ازدواج کنه می خوای چی کار کنی؟ ... تاکسی رو هم بفروشی نمی تونی یه گوشه از جهازشو جور کنی ... اما علیرضا بچه ی این خونه ست ... از ما و اوضاعمون خبر داره ... حسین بیا و به حرف من گوش کن ... نذار افسار این دختره بیشتر از این از دستت دربره ... حسین الان همین جوری نمیشه از پس خرج و مخارج دانشگاهش بر اومد ... داریم از سر و ته همه چی می زنیم ... تو رو خدا بیشتر فکر کن "

بغض مثل سنگی سفت و سخت راه گلویش را بست .. قطره اشکی از گوشه ی چشمان پدرانه اش چکید... حرف زری را تمام کمال قبول داشت ..نداری بیچاره اش کرده بود ...هر چه کار می کرد دخلش با خرجش جور در نمی آمد ..حالا این چند روز دل بسته بود به مردانگی ها ی علیرضا ... اگر مطمئن نبود علیرضا حریرش را خوشبخت می کند، هیچ وقت زیر بار این وصلت نمی رفت... تمام فکر و ذکرش شده بود خوشبختی حریر ... علیرضا عاشق بود ... درست مثل خودش که هنوز عاشق مستانه بود ... می دانست علیرضا هر طور شده دخترش را عاشق خودش خواهد کرد ... مهربانی ها و محبت های علیرضا عجیب به دلش نشسته بود ... و همین طور مستقل بودن او ... می دانست دست جلوی پدرش دراز نمی کند .. همه چیز حاج رسول از آن علیرضا بود ... اما این پسر با مناعت طبع بالا ،مستقل بار آمده بود و دنبال کار مورد علاقه اش رفته بود ...می ترسید حریر با پس زدن این پسر ، موقعیت به این خوبی را از دست بدهد ... اصلا این دختر با این وضع زندگی مگر شانسی بالاتر از این را هم داشت؟ ... برفرض مثال هم که داشت، هرکس او و زندگی اش را می دید مسلما پا پس می کشید... نباید می گذاشت حریر به اشتباه برود ... از سویی چیزهای بدی از محیط دانشگاه شنیده بود ... دلش نمی خواست اتفاقی برای حریرش بیفتد ...حریرش بیش از اندازه زیبا بود و او همیشه از این زیبایی می ترسید ... همین چند شب پیش بود که در تاکسی دختر دانشجویی نشسته بود و همان طور که داشت حرف های وحشتناکی را به دوستش تعرف می کرد مثل ابر بهار اشک می ریخت ... تن و بدنش از آن حرف ها لرزیده بود و همان موقع بود که تصمیم به این وصلت گرفته بود ...ترس بی آبرویی ... ترس افتادن دخترش در دام چیزهایی که این روزها به وفور در محیط دانشگاه ها دیده می شد ، حرف های زری ... همه و همه باعث شد تن به وصلتی بدهد که از دید دخترش یک بار رد شده بود ... اما شب قبل حریر سکوت کرده بود و او دلخوش کرده بود به این سکوت و معنایش ...معنایی که شاید بوی رضایت می داد... کاش حریر می فهمید ،ناآرامی های این روزهایش را ... پدرانه هایی که از ترس زری و اذیت و آزارهایش در دل پنهان می ساخت ... کاش می فهمید و او را می بخشید ... درد بدی در سینه اش نشسته بود و اجازه ی بالا آمدن نفسش را نمی داد ... به زحمت سوئیچ را چرخاند و استارت زد...اتومبیل بی نفس تر از خودش به سمت خانه راه افتاد ...

×××××××××

سرش را به شیشه تکیه داده بود و خیره ی خیابان بود ... جسمش آن جا داخل اتوبوس بود و روحش درست میان کافی شاپ بالای شهر...بالای شهری که بارها اسمش را شنیده بود اما خودش در آرزوهایش جا داشت... تمام مدت به طرز ناشیانه ای خیره به اطرافش شده بود ... آن قدر ندید بدید بازی درآورده بود که آخر آریا با اشاره به روی میز گفته بود :

- به جای این که با چشمات در و دیوارو بخوری یه چیزی بذار دهنت...

با شرم سرش را پایین انداخت و تکه ای از کیک شکلاتی خوشمزه را با چنگال کند و در دهان گذاشت ... اما هنوز طعم خوش کیک را در دهان مزه مزه نکرده بود که حسام کنارش روی صندلی نشست... چشمان درشتش را به او دوخت و پرسید:

- خوشمزه است؟

کیک نرم و تُرد در دهانش آب شد و لیز خورد توی گلویش ... شیرینی آن چنان جهید توی گلو که به سرفه افتاد ... آریا نگاه خاص و کلافه ای به چهره ی او انداخت و فنجان قهوه را به سمتش سُراند و گفت:

-یه قلوپ از این بخور ..

سعی در کنترل سرفه کرد... بی اختیار نگاهش سُر خورد روی صندلی خالی کنار دستش و فنجان را برداشت ...حسام روی صندلی توهم بود ... جرعه ای از قهوه تلخ را که نوشید لب هایش را به هم زد و آرام گفت:

-ببخشید ... پرید تو.... گلوم...

آریا روی صندلی راحت لمید و پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت:

- اشکال نداره .. بخوردیگه ...

بی میل نگاه به کیک کرد و گفت:

- دیگه میل ندارم ...

و بی اراده دوباره به صندلی کنار دستش نگاه کرد... آریا متوجه نگاه عجیب او شد و گفت:


romangram.com | @romangram_com