#حریری_به_عطر_یاس_پارت_34
-میشه امروز یه ساعت زودتر برم ؟
حسن با لودگی و همان لحن خاصش گفت:
-ای ناکس...اوستا می خواد از همین روز اول نومزد بازی رو شروع کنه ...
اوستا ناصر دست رو شانه ی او گذاشت و گفت:
- امروز رو برو ... ولی از فردا بچسب به کارت که زن داری کلی خرج داره ...
لبخند پهنی بر لبهای علیرضا نشست و خواست به سمت اتاقک برود که اوستا ناصر گفت:
- یه دقیقه صبر کن ...
در جایش ایستاد ... اوس ناصر دست در جیبش کرد و گفت:
-بیا اینم واسه این که دست خالی پیشش نری ... زنا خیلی حساسن ..
تمام وجودش پر شد از حریر ... عطر حریر ... رنگ چشمان حریر ... از صبح تا همان لحظه صدبار با خود زمزمه کرده بود " حریر خوشبختت می کنم دختر"
دست دراز کرد و پول را گرفت ...تشکری جانانه کرد و آن را در جیبش گذاشت ... بهترین ها را برای حریر می خواست ... هنوز هم شوک سکوت حریر بود ...با خود فکر کرده بود پس آن همه نخواستن ها ، همه اش ناز دخترانه بوده است ..." اگه منو نمی خواست پس چرا انقدر زود قبول کرد؟... پس چرا نه نگفت... چه قدر صورتش سرخ شده بود ... چشماش یه برق قشنگ داشت... خدایا شکرت " هنوز هم نمی توانست باور کند که حریر مال اوست، اما شده بود ... انگشتر کوچک که در انگشتش نشسته بود خیال علیرضا راحت شده بود ... بالاخره این همه صبوری برای رسیدن به عشقش به ثمر نشسته و نتیجه داده بود ...به سمت شیر آب رفت و دستهایش را با دقت شست... از جا که بلند شد هنوز لبخند بر لبانش جاری بود ... می توانست حریر را سرکوچه با یک شاخه گل غافلکیر کند ... حس و حال خوبش را از وجود حریر می دانست... حریر مثل اسمش لطیف بود و خواستنی ... حریر عشق بود و عشق...
×××××××××
(پست نه)
آخرین مسافر را که پیاده کرد ، به سمت خانه به راه افتاد ... هنوز اسکناس چروک و پلاسیده مثل آینه ی دق روی داشبورت خودنمایی می کرد ... کلافه اسکناس را برداشت و با حرص به گوشه ای پرت کرد... هنوز کنار لبش می سوخت و زیر چشمش ذق ذق می کرد... چند دکمه ی بالای لباسش پریده بود... آرام انگشتش را به گوشه ی لب کشید ... سوزش لب همزمان شد با سوزش قلبش ... سرش مثل بازار مسگرها پر از صدا بود... " آقا صلوات بفرست "" حسین چه جوری می خوای از پس جهازش بربیایی؟""من خوشبختش می کنم... قول می دم بهتون" " بابا تو قول داده بودی" "شهریه اش پدرمونو در آورده ، حتما حالا هم می خوای با جهازش بیچارمون کنی" "مرتیکه با من بودی؟"
مشت اول که به گونه اش نشسته بود نفسش بند رفت ... بی هوا چشمان دلخور حریر مقابلش چشمانش جان گرفت" بابا تو قول داده بودی" یقه اش که میان پنجه های مردک مسافر گیر کرد با کله به صورت او کوبید... دعوا بالا گرفت ... فحش و ناسزا بود که مثل نقل و نبات در فضا پخش می شد و در گوش جان فرو می رفت " مرتیکه ی الاغ می دم پدرتو دربیارن منو می زنی " اصلا نفهمیده بود اعتراضش بابت اسکناس کهنه آن قدر همه چیز را بهم بریزد ... شاید هم اعصاب مسافر بدتر از خودش خرد و خاکشیر بود ...
میان آن همه هیاهو صداها با هم در آمیخته بودند و لحظه ای، حتی لحظه ای کوتاه نگاه حریر از مقابل چشمانش دور نشده بود ... اصلا نگاه خیره و ناراضی حریر باعث شد نفهمد که چه طور مشت مسافر خشمگین را نوش جان کرده است... اتومبیل را به سمت گوشه ی خیابان کشید و خسته و نزار سرش را روی فرمان گذاشت ...زیر لب شروع به گفتن چیزی کرد تا کمی آرام گیرد ...
romangram.com | @romangram_com