#حریری_به_عطر_یاس_پارت_33


اوستا ناصر از داخل اتاقک استراحت بیرون آمد و با دیدن اتومبیل روشن شده رو به حسن گفت:

- دیدی بهت گفتم این فقط علی رو می خواد ... ماشالا پسر... دستت طلا...

حسن اتومبیل را خاموش کرد و از اتاقک ان بیرون پرید و با لحن مضحکی گفت:

- ایشالا عروسیت... امروز بدجور کیفوری؟

علیرضا همانطور که خم می شد تا دستمال پارچه ای گوشه ی دیوار را بردارد گفت:

- تو هم بودی کیفور می شدی!

حسن مشتی به محکم به بازوی او زد و جواب داد:

-آره والا گرفتن بله از معشوق ... چه شود ..

و بلند زیر خنده زد و در ادامه رو به اوستا ناصر گفت:

-استا دوماد شده دیشب...

اوس ناصر نزدیک شد و گفت:

-پس شیرینیش کو پسر؟

علیرضا محجوب سر به زیر انداخت و گفت:

- چشم اوستا ...اون که حتما...

اوستا با دیدن چهره ی سرحال او سری تکان داد و گفت:

-هی جوونی کجایی که یادت به خیر...

علیرضا نگاهش را بلند کرد و به سمت آسمانی که رو به تاریکی می رفت نظری انداخت با شرمندگی پرسید:

romangram.com | @romangram_com