#حریری_به_عطر_یاس_پارت_32


اما او بی رمق جواب داد :

- نه .. خوبم...

حاضر بود بمیرد اما این همه نزدیکی را از دست ندهد ... آریا چادرش را کشید و گفت:

- پس بیا دیگه...

بی اختیار به دنبال او روان شد ... داخل اتومبیل گرانقیمت او که نشست حسی خاص و غریب وجودش را پرکرد... بوی چرم و ادکلن آریا با هم در آمیخته بود و هوش از سر او می برد... بی اختیار نفسی عمیق کشید و پلک بست ... آریا زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:

- بریم یه چیزی بخوریم .. رنگت خیلی پریده...

حالا که کمی بهتر شده و حواسش را پیدا کرده بود، متوجه ی ضمایر خودمانی آریا شده بود... طوری او را خطاب می کرد که انگار سال هاست که او را می شناخت ... مکثش در پاسخگویی باعث شد آریا به سمتش گردن بکشد و بگوید:

- هوم؟

باید چیزی می گفت... دلش می خواست.. مگر می شد بعد از این همه عاشقی کردن در خفا ، کنار او بودن را نخواهد؟ ... اما چیزی در کیفش سنگینی می کرد ... یک چیز در کیفش بود که تعهد می آورد... عذاب وجدان و کمی هم ترس داشت بیچاره اش می کرد... توی دلش مثل این که هزاران زن رخت می شستند .

آریا سوئیچ را چرخاند و اتومبیل روشن شد ... همان طور که از پارک بیرون می آمد گفت:

- سکوتت رو می ذارم به علامت رضا ....بریم یه جا که خیلی باحاله ... هم هواش خوبه و هم صبحانه های خوبی داره ...

باور نداشت کنار آریا نشسته و بعد از آن همه اتفاق ناخواسته به سمت جایی می رود که هم هوای خوب داشت و هم صبحانه های خوب ... عذاب وجدان را داخل صندوقچه مغزش زندانی کرد و کلیدش را چند بار در قفل چرخاند ، حالا با خیال راحت می توانست بنشیند و عطر تن یار را به مشام بکشد... دیگر نه عذاب وجدانی بود و نه ترس...

×××××××××××

آچار را دور پیچ چرخاند و محکمش کرد .. بی اراده لبهایش به لبخندی نرم نقش بسته بود و حسی سرشار از لذت و سرخوشی وجودش را پر کرده بود ... سرش را از روی موتور برداشت و از پشت کاپوت بالا زده با صدایی بلند گفت:

-حسن یه استارت بزن ...

صدای استارت و روشن شدن همزمان اتومبیل باعث شد لبخندش وسعت بیشتری پیدا کند .. حسن از پشت فرمان داد زد:

- بابا دمت گرم داداش ...

romangram.com | @romangram_com