#حریری_به_عطر_یاس_پارت_31


لبش را از داخل به دندان گرفت و گفت:

- شما برید ... من خودمو می رسونم...

آریا گامی به جلو برداشت و نزدیک تخت ایستاد و با لحن خاصی گفت:

- اینو نگفتم که بذارم برم ... بهتره پاشی ...

حریر از روی تخت پایین آمد... مقابل چشمانش برای چند ثانیه سفید شد ... آرام پلک هایش را بست ... آریا بی تعارف بازویش را گرفت و پرسید:

- بازم سرت گیج رفت؟

سرش را آرام به نشانه ی مثبت تکان داد ... آریا نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:

- من نمی دونم شما دخترا چرا همیشه ی خدا فشارتون پایینه ..

حریر از گوشه ی چشم نگاه تیزی به او انداخت ، آریا خندید و گفت:- مگه چیه دوست دختر قبلیم همیشه فشارش پایین بود و غش و ضعف داشت ...

نفس در سینه اش حبس شد ...دوست دختر قبلی اش ؟ چشمانش را که گشاد کرد آریا بلندتر خندید و گفت:

- نکنه فکر کردی من از پشت کوه اومدم و بَر بَرم؟

سپس بازوی او را رها کرد و گفت:

- بیا بریم تا اسلام بیشتر از این به خطر نیافتاده ...

از درمانگاه بیرون آمدند ... حریر گیج و سردرگم به خیابان مقابلش نگاه کرد اما آریا گوشه ی چادرش را گرفت و گفت:

- د بیا دیگه ... می ترسم دوباره غش کنی ...

اما حریر در جای خود ایستاده بود ... آریا بی حوصله مقابلش ایستاد و نگاهش را به چشمان خوش رنگ او دوخت و گفت:

- بیا تا یه جایی برسونمت بهتره امروز سر کلاس نیایی...

romangram.com | @romangram_com