#حریری_به_عطر_یاس_پارت_30
حرارت بی سابقه ای به سمت گونه هایش دوید ... یعنی منظور آریا به او بود ... لبش را به دندان گرفت و سعی در کنترل خود گفت:
- پری؟
آریا رندانه گفت:
- اما اصلا فکرشم نمی کردم امروز پریه ناغافل بیفته تو بغلم...
دیگر نفس نداشت... دیگر مطمئن بود که منظور آریا به اوست ... تنش از هیجان بالا گر گرفته بود ... انتقام را از زری ... علیرضا و حتی پدرش می گرفت... آریا بی پروا دستش را روی دست او گذاشت... چیزی از ذهنش مثل برق و باد گذشت" خوب شد صبح انگشتر رو از دستم درآوردم" هیچ کس نباید از این وصلت خبر دار می شد ...
×××××××××××××××
(پست هشت)
هنوز کمی سرگیجه داشت اما کنار آریا بودن باعث می شد به هیچ چیز توجه نداشته باشد . با ورود پرستار، آریا از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت ... پرستار نگاهی به سرم خالی انداخت و گفت:
- بهتری ؟
پلک هایش را آرام باز و بسته کرد ... پرستار به چهره ی زیبایش نگاه کرد و گفت:
-می دونی چه قدر فشارت پایین بود ... چرا گذاشتی انقدر حالت بد بشه؟
بی آن که جواب او را بدهد پرسید:
- الان می تونم برم؟
پرستار نگاهی دیگر به او انداخت و گفت:
- الان که رفتی یه صبحونه ی درست و حسابی بخور ...
سپس آرام آنژیوکت را از دستش جدا کرد و با پنبه و چسب محل تزریق را بست... حریر آرام در جایش نشست... پرستار بیرون رفت و آریا داخل شد ...
- پاشو بریم که کلاس اولمون پرید ...
romangram.com | @romangram_com