#حریری_به_عطر_یاس_پارت_29

-دختر چی شد تا منو دیدی پخش زمین شدی؟

او را دیده بود؟ کجا؟ اصلا او آن جا و در آن حال چه می کرد؟!... چشمانش را درشت کرد و نگاهش را به چشمان همچون شب آریا دوخت... حسی غریب از ذهن آریا گذاشت"عجب چشمایی داره این دختر" .ته دلش انگار چیزی تکان خورد ... حریر بی اختیار دیده از او گرفت و با صدایی که پر بود از ضعف پرسید:

- من کجام؟

آریا صندلی کنار تخت را کمی جلو کشید و گفت:

-تو الان توی درمانگاه نزدیک دانشگاهی .. حالت بهم خورد منم آوردمت این جا...

بی اختیار چشمانش پر شد و حالا آریا دریایی زلال را در چشمان خوش رنگ او می دید ... کمی خود را جلو کشید و گفت:

- شانس آوردی من دیدمت ... داشتم می اومدم ازت جزوه هاتو بگیرم که یه دفعه نقش زمین شدی... واسه همین آوردمت اینجا ...

یعنی در عالم بی خبری آریا او را به آغوش کشیده بود؟ ... نفسش را به زحمت بیرون داد و لب زد:

- باعث زحمتتون شدم ..

آریا لبخندی دخترکش زد و گفت:

- ای بابا ... اگه جزوه هاتو بهم بدی خود به خود جبران میشه ... اون روز دیدم چه قدر دقیق داشتی نت برداری می کردی ...

عشق در وجود حریر زنده شد... تعهد شب گذشته به فراموشی سپرده شد... مگر نه این که قصد انتقام داشت .. به خود قول داده بود که خیلی زود این نامزدی را به هم بزند ... و حالا اریا آن جا بود .کسی که می دانست بی برو برگرد ناجی اش خواهد بود .. باید بند های اسارت را پهن می کرد ... اریا مال او بود و مال او می ماند ... بایدهر جور شده آریا را از آن خود می کرد ...اریا که او را متفکر دید نرم پرسید:

- چی شد؟ نمی خوای جزوه هاتو بهم بدی؟

لبخند زیبایی بر لبهایش نشاند و آرام و پر شیطنت جواب داد:

- خب شما چرا خودت نت برداری نکردی؟

آریا خبیثانه یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:

- آخه حواسم پی یه پری خوشگل بود ...


romangram.com | @romangram_com