#حریری_به_عطر_یاس_پارت_28
دلش می خواست فریاد بزند"نمیشه ... نمی تونم... این دل مال من نیست که بخوام خرج یکی دیگه کنم..."
کار داشت سخت می شد ... عقل یک چیز می گفت و دل چیز دیگر ... علیرضا خوب بود .. مرد بود ... مهربان بود ... اما حریر گیر افتاده بود ... در دام عشقی گیر افتاده بود که زرق و برق بیشتری داشت ... کمبودها و عقده های درونی اش کار دستش داده بود ... دلش نشستن در آن ماشین های گرانقیمت را می خواست ... بارها و بارها خود و حسام را داخل یکی از آن ها تصور کرده بود ... به زری فخر می فروخت و جواب تمام نیش و کنایه هایش را می داد ... علیرضا خوب بود اما صاحب هیچ کدام آن ها نبود ... یک جوان یک لا قبا که جز عشق سرمایه ی دیگری نداشت ... کاش می شد بهانه ای بیاورد ...اما بی جواب به سمت سینی استکان ها رفت و در سکوت مشغول ریختن چای شد ... اما علیرضا دست بردار نبود ...
-چرا یه فرصت بهم نمی دی تا خودمو بهت بشناسونم ... می دونم تو داری درس می خونی ... منم امسال باز کنکور می دم ... دلم می خواد دانشگاه قبول بشم ... من اگه دارم تو اون گاراژ کار می کنم واسه اینه که نمی خوام زیر بار منت بابام باشم ... نمی خوام دست جلوی حاجی دراز کنم... چرا خیالمو راحت نمی کنی ... حریر خانم؟
با صدای زری هر دو به عقب برگشتند ...
-علیرضا عمه بیا دیگه ...
آخرین نگاه را به هم دوختند و علیرضا از آشپزخانه بیرون زد ...
××××××××
(پست هفتم)
از اتوبوس پیاده شد و به سمت خیابان دانشگاه راه افتاد ... به شدت احساس ضعف و گرسنگی داشت....از غذای شب گذشته چیزی نفهمیده بود .. صبح هم بی خوردن صبحانه از خانه بیرون زده بود ... مقابل دکه ی روزنامه فروشی ایستاد ... دست داخل کیفش کرد، به دنبال خرده پولی برای خرید کیک می گشت که با برخورد انگشتانش با حلقه ی کوچک فلزی رها شده کف کیف ،اشتهایش دوباره کور شد ... پر حرص انگشتانش دور حلقه مشت شد و برجستگی آن در گوشتش فرو رفت ... درد زیر پوستش دوید ...
تمام شب وقتی برایش بریده و دوخته بودند ، تنها سکوت کرده بود و همه این سکوت را نشان از رضایتش تعبیر کرده بودند ... لبخند محوی تمام مدت گوشه ی لب های علیرضا نقش بسته بود که با هر بار یادآوری اش بیشتر از قبل از او متنفر می گشت... چرا دلش آرام نمی گرفت ؟... متنفر از حسی که داشت انگشتر را داخل کیف رها کرد و بی آن که چیزی بخرد از مقابل دکه گذشت...کل شب را اشک ریخته بود و فکر کرده بود .. نامزدی اجباری که با سکوت مرگبارش به راحتی پیش رفته بود داشت دیوانه اش می کرد... اما چاره ای جز این راه نداشت ..
دوباره افکارش به سمت شب گذشته رفت... نمی دانست چرا پدرش نگاهش نمی کند ... مگر نه این که به او قول داده بود ... اما حالا به طرز وحشتناکی سکوت کرده بود و ریش و قیچی را به دست زری و برادرش سپرده بود ... حس انتقام وجودش را پر کرده بود و شعله هایش لحظه به لحظه بیشتر از قبل زبانه می کشید ... حتی نخواسته بودند دختر و پسر با هم حرفی بزنند ... فقط علاقه و خواستن علیرضا مهم بود؟! ... سرش گیجی رفت و خیابان مقابلش، بالا و پایین شد... دست یخ و سردش را روی پیشانی تب کرده گذاشت و در جا ایستاد... احساس تهوع می کرد ... چیزی در معده اش می جوشید و تا پشت گلویش بالا می آمد ... به زحمت خود را به دیوار تکیه داد و ایستاد ... حالش خوش نبود و به شدت ضعف داشت ... لبخند علیرضا مقابل چشمانش کش می آمد ... زری هیکل درشتش را تکان داد و ملیحه خانم بلند گفت"خدا مادرتو بیامرزه" حسام دوید و هو کشان از مقابلش گذشت ...حاج رسول در گوش پدرش گفت "دختر نجیب تو این دوره زمونه کمه" صدای علیرضا در گوشش انعکاس پیدا کرد" خوشبختت می کنم.... خوشبختت می کنم" ...راه فرار بسته شد... دردی زیر دلش پیچید ... نفسش از درد بند آمد...اندام مردی مقابلش ظاهر شد... چشمانش تار می دید ... پلک هایش را محکم رو ی هم گذاشت و برداشت ...اما تصویر مقابلش سفید شد وصدای کش داری در گوشش پیچید:
-ا خانم چی شد؟
اما او دیگر هیچ نفهمید ...
×××××××××
چشم که باز کرد همه جا سفید بود و سفید... پلک هایش را به هم زد ... صدا یی نزدیک گوشش گفت:
- بالاخره چشماتو باز کردی کوچولو؟
نفسی که داشت می رفت تا بالا بیایید در سینه بند رفت ...داشت خواب می دید ... آریا کنارش بود؟! ... رنگ ها برگشتند و تصاویر در مقابل چشمانش واضح و روشن شدند... باور حضور او ، آن هم آن جا اتفاقی بعید و باورنکردنی می آمد ... صدایی در ذهنش فریاد کشید"آریا این جاست ... آریا پیش منه" باز هم با صدای آریا جانی به جسم بی جانش دمید :
romangram.com | @romangram_com