#حریری_به_عطر_یاس_پارت_27
حسام با باز و بسته شدن پلک های حریر همچون تیری که از چله رها می شود به سمت اتاقش دوید ... علیرضا هم از جا برخاست و سینی را به سمت آشپزخانه برد... حریر بی اختیار لب به دندان گزید و از جا بلند شد ... در سکوت سفره جمع شد ... اما تلی از ظروف کثیف دور تا دور آشپزخانه چیده شده بود .. به سمت سماور رفت و قوری چای را برداشت ... باید تا قبل از به صدا درآمدن زری سینی چای را آماده می کرد... اما با دیدن علیرضا که داشت آستین پیراهنش را بالا می زد متعجب گفت:
- داری چی کار می کنی؟
-هیچی شما چایتو آماده کن ...
از این کارها بدش می آمد ... دلش کمک های او را نمی خواست ... کلافه از این همه چاپلوسی چشمانش را ریز کرد و گامی به جلو برداشت و گفت:
-میشه بری بیرون ... دوست ندارم با این کارا... با این کارا...
کلمه ی مناسب را پیدا نمی کرد اما علیرضا که حالا سینه به سینه اش ایستاده بود گفت:
- فکر می کنی دارم چاپلوسی می کنم و با این کارا می خوام دلتو به دست بیارم ...
سر حریر پایین افتاده بود و به زمین خیره شده بود ... صدای علیرضا کمی بالا تر رفت:
- سرتو بیار بالا ... تو چشام نگاه کن...
لحن جدی و متحکم او باعث شد حریر سرش را بالا بگیرد ... اما جرات نگاه کردن به چشمان او را نداشت... اما این بار علیرضا محکمتر گفت:
- نگاه کن منو ...
نگاه زیبایش را به چشمان او دوخت.
-من این جام، چون می خوامت... چون می خوام شریک زندگیم باشی ... اما چاپلوسی تو کارم نیست ... اگه کاری کردم واسه دل خودم بود و رضایت تو...چرا هیچ وقت منو نمی بینی؟
حریر درد را در صدای او حس می کرد اما دلش با او همکاری نمی کرد ... لب هایش لرزید ... سعی کرد صدایش را پیدا کند ... به زحمت گفت:
-عشق که زوری نمیشه...
-اگه قول بدم عاشقت کنم چی؟... اگه تا آخر عمرم نوکریتو کنم... اگه به پات بیفتم.
romangram.com | @romangram_com