#حریری_به_عطر_یاس_پارت_26


بی اراده نگاهش را بالا کشید و چشم در چشم او شد ... لبخند مهربان و پر از آرامشی روی لب های علیرضا نشسته بود ..

-معلومه خیلی خسته ای ...

در دل به او دهن کجی کرد و گفت" لازم نکرده تو یکی واسه من دل بسوزونی" انگشتانش را محکمتر قفل سینی کرد و با ابروهای درهم گفت:

- خسته نیستم ... خودم می برم ... حسام که بی توجه به آن ها آخرین قاشق غذایش را می خورداز سفره کنار کشید و همان طور با دهان پر گفت:

- آبجی من برم اتاقم؟ .. خیلی خسته ام ...

کفری نگاهی تند به او انداخت و گفت:

- نه خیر پاشو بیا کمک ..

اما علیرضا میان کلامش دوید و گفت:

- چی کارش داری بذار بره بخوابه... من هستم...

در دل کفری نالید"اتفاقا مشکل من خود تویی"حسام همچون فشنگ از جا پرید و با لحنی مردانه گفت:

- جبران کنم داش علی ...

ابروهای حریر بی اختیار بالا پرید و علیرضا در جواب گفت:

- ممنون ...آقایی ...

حسام نگاهی ملتمسانه به سمت حریر انداخت... تا تایید خواهر را نداشت دلش به رفتن رضا نبود ... حریر به ناچار گفت:

- برو... تو که همین جوری هم کاری نمی کنی ...

علیرضا سینی را از میان انگشتان او بیرون کشید و گفت:

- من هستم بذار بره ... قیافه شو ببین طفلی نشسته خوابه ...

romangram.com | @romangram_com