#حریری_به_عطر_یاس_پارت_25


و بی آن که بایستد به سمت کانتر رفت و دیس پلو را برداشت ... لرزی عجیب وجود حریر را پر کرده بود و به سختی نفسش بالا می آمد .. نمی دانست چرا از زری خبری نیست ... کاش این جا بود و غر می زد و به همه چیز ایراد می گرفت ...تحمل حضور علیرضا رابا این همه نزدیکی نداشت... اما صدای بلند خنده ی زری از داخل پذیرایی نشان از این بود که همه دست به دست هم داده اند تا این دو جوان دقایقی هر چند کوتاه کنار هم قرار بگیرند ...

علیرضا دیس های پلو و ظرف های خورشت را چید و برای صدا کردن بقیه به سمت پذیرایی رفت ...

بعد از صرف غذا که حریر هیچ از طعم و مزه ی آن نفهمیده بود ملیحه خانم مادر علیرضا رو به حریر گفت:

- ممنون دخترم ...خدا مادرتو بیامرزه ...

زری لبخند نیش داری زد و گفت:

- ملیحه جون خودت که می دونی حریر زیر دست و بال خودم بزرگ شده پس خیالت از دست پخت و تربیتش راحت باشه ..

حریر لبش را محکم از داخل به دندان گرفت و زیر چشمی نگاهی به سمت پدرش انداخت اما او بی توجه به حال و روز او مشغول گفتگو با حاج رسول بود .. دلش می خواست به زری جوابی دندان شکن می داد اما از عواقب بعد از آن می ترسید ...پدرش به شدت روی بی احترامی حساس بود . حاج رسول و پدرش که از سر سفره بلند شدند،زری هم هیکل درشتش را تکان داد و گفت:

- زن داداش پاشو بریم بشینیم ... حریر خودش همه چی رو جمع و جور می کنه...

بی اختیار نگاهش به سمت علیرضا کشیده شد... اما اخم های او و سر پایینش نشان از نارضایتی اش می داد... همگی که از سفره دور شدند ... زری بلند رو به او گفت:

- ظرفا رو بذار کنار آخر شب می شوری چایی رو آماده کن...

و همراه با ملیحه خانم به سمت پذیرایی رفت...

دست علیرضا به سمت بشقاب کنار دستش نرفته بود که زری او را خطاب قرار داد و گفت:

- عمه جون شما هم پاشو بیا ... حریر و حسام جمع می کنن...

اما این بار علیرضا سکوت نکرد و جواب داد:

- شما بفرمایید ... من عادت ندارم بعد غذا خوردن بشینم...

و بی توجه به زری و اخم هایش مشغول جمع کردن سفره شد ... حریر کلافه نفسش را بیرون داد . کاش علیرضا هم رفته بود ... ترجیح می داد به تنهایی کار می کرد اما او کنارش نبود ... اما دل علیرضا طاقت دیدن این همه نامردی را نداشت ... خیلی وقت ها همین کارهای خبیثانه ی زری باعث شده بود توجه اش بیشتر به این دختر جلب شود .. همین رفتارهای پر از بدجنسی او بارها دلش را به درد آورده بود ... حریر تند و تند ظروف را در سینی بزرگی چید و خواست آن را بلند کند که دست علیرضا دو طرف سینی بزرگ قرار گرفت و گفت:

-بذار من میارمش ..

romangram.com | @romangram_com