#حریری_به_عطر_یاس_پارت_24


- هزار ماشاءالله ... حسین جان عجب خانمی شده این دختر ...

حسین به لبخند محوی اکتفا کرد و گفت:

- لطف دارید حاجی...

اما حاج رسول که قصدش جلب رضایت بیشتر حسین بود ادامه داد:

- دختر خوب و نجیب تعریف هم داره ...حریر جان که جای خود داره...

و نگاهی زیر چشمی به علیرضای سرخ و سفید شده انداخت ... حریر که بیش از این طاقت ایستادن میان آن جمع را نداشت آرام به سمت آشپزخانه برگشت و شروع به کشیدن غذاها کرد ... صدای حسام از داخل کوچه می آمد ... کاش می شد صدایش کرد ...به سمت پنجره رفت و سرکی به کوچه ی پشتی کشید ...اما به یک باره با صدای علیرضا از جا پرید و به عقب برگشت:

- برم صداش کنم؟

نگاهش بی اختیار به چشمان سیاه علیرضا دوخته شد ... در دل با خود فکر کرد "از کجا فهمید تو ذهنم چی می گذره؟" علیرضا لب زد:

- میرم صداش کنم ...

و از آشپزخانه بیرون زد ... حریر دیس های پلو را آماده کرد و ظرف های خورشت را یکی بعد از دیگری پر نمود... صدای بلند زری مثل یک ساز ناکوک روی مخش بود ...دیس پلو را روی کانتر گذاشت و با باز شدن در ورودی، کمی خود را به سمت جلو کشید تا حسام را ببیند ... حسام با دست و رویی شسته وارد شد و پشت سرش علیرضا با لبی خندان کنار گوشش چیزی زمزمه کرد ... لب های حسام به خنده باز شد و آرام چیزی گفت که علیرضا دست بر شانه ی او گذاشت و تایید وار چند بار به شانه اش زد ... حسام به سمت اتاقش دوید و همزمان نگاه علیرضا به سمت او چرخید ... باز هم در یک لحظه نگاه ها در هم گره خورد و حریر صورت مهربان و مردانه ی علیرضا را از نظر گذراند .. علیرضا از چشم و ابروی خوبی برخوردار بود و لب و دهان مناسبی داشت ... پوستش گندمگون بود و اندامش درشت و مردانه بود ... بارها نگاه خریدارانه ی دختران محله را روی او دیده بود اما هیچ وقت علیرضا در چشمان او مرد زندگی اش نبود ... با آمدن علیرضا به سمتش به سمت گاز برگشت و علیرضا وارد آشپزخانه شد ...

-کاری هست من انجام بدم؟

نمی دانست چرا قلبش این گونه در سینه بالا و پایین می پرید... احساس می کرد گونه هایش بی اختیار رنگ گرفته و حرارت زیادی به سمت صورتش دویده است... زیر لب زمزمه کرد:

-ممنون

و برای هر چه زود دور کردنش ، با اشاره به کانتر ادامه داد:

- میشه غذاها رو ببری ...

اما جواب علیرضا باعث شد تمام تنش یخ کند:

- چشم خانومی...شما امر کن ..

romangram.com | @romangram_com