#حریری_به_عطر_یاس_پارت_23


- دیدی که با چند میلیون ناقابل زبونش رو بستی... این جور دخترا واسه پول همه کاری می کنن .

-ولی این دختره بهش نمی خوره .

-من از سه فرسخی میشناسمشون ... از فردا ببین چه جوری میارمش تو خط... یه اشاره بدم عروس حاج خانم شده ...بذار یه مدت طعم پولو بچشه ...

-خب تو حالا از کجا می دونی طرف با کس دیگه ای نیست ... شاید نامزدی چیزی داره ...

-اینش دیگه با تو... برو تو نخش ... نباید این دختره رو از دست بدم .. این همونی که حاج خانم همیشه خواسته.

-یعنی تو می خوای بری زیر بار حرف حاج خانوم؟

-واسه رفتن پول لازم دارم ... می شناسیش که به قول خودش داره وصیت آقاجونمو ادا می کنه...

-اما چشات یه چیزه دیگه می گن..

لبخندی شیطانی بر لب های اریا نشست و گفت:

- البته یه کام گرفتن از همسر قانونیم که دیگه حقمه .. بعدش هم مهریه اشو تمام کمال میدم بره عشق و حال..

وقتی چشمان گرد شده ی محمود را دید ادامه داد:

- البته حاج خانم هم این جوری راضی تره ... پسرش ناکام نمونده و بالاخره طعم عروس دار شدنم چشیده ...فقط... فقط نباید پری بویی از ماجرا ببره ...

**********

(پست ششم)

صدای صحبت مهمان ها از داخل پذیرایی به گوش می رسید...زری دوباره همه ی کارها را به گردن او انداخته بود و کنار خانواده ی برادرش نشسته و مشغول گپ و گفتگو بود...ظرف سالاد را میان سفره گذاشت و نگاه دیگری به آن انداخت... نمی خواست گزک به دست زری بدهد ... اخلاق او را می شناخت که بی محابا میان جمع دهان باز می کرد و انواع و اقسام لیچارها را بارش می کرد ...سنگینی نگاه علیرضا را از همان فاصله حس می کرد که با هر بار رفت و آمدش زیر چشمی نگاهش می کرد ... دسته گل رز زیبایی که گوشه ی پذیرایی داخل گلدان خودنمایی می کرد نشانگر عشق عمیقی بود که به حریر داشت ... اما حریر در دل آرزو کرده بود روزی این گل های زیبا را از آریا دریافت کند ... همه چیز که آماده شد، کمی تن صدایش را بالا برد و گفت:

- مامان همه چیز آماده است ...

حاج رسول برادر زری که مرد خوب و آرامی بود، رو به حسین گفت:

romangram.com | @romangram_com