#حریری_به_عطر_یاس_پارت_22


نگاه سرد و بی روحش را به صورت محمود دوخت و گفت:

-نه من نمی خوام ... نمی خوام این جا بمونم ... پری اونور منتظرمه .. اما مامانم می خواد دست و بالمو این جا بند کنه .. فقط یه شرط داره ...

-خب؟

- میگه زن بگیر... بگیر و نرو .. همه چی رو به نامم می زنه ...

در چشمان سیاهش مثل چاهی عمیق و بی انتها فقط سیاهی بود و سیاهی... محمود مردد پرسید:

- به چی فکر می کنی پسر؟

-به این دختر چادریه ... دقیقا اون چیزیه که مامانم می خواد ... هم خوشگله .. هم چادری... حاج خانم با دیدنش همه چی رو مال من می کنه ... اون موقع منم بعدش پریدم ...

ابروهای محمود در هم شد و گفت:

- می خوای به دختره رکب بزنی؟

-نه بابا چه رکبی آخرش یه پولی می ذارم کف دستش ... سر و وضعشو ندیدی ؟ معلومه بچه کجاست .بدجور فکرمو مشغول کرده ...

محمود با ناراحتی صندلی را عقب کشید و از جا بلند شد و گفت:

- خیلی بیشعوری بابا ... منو باش داشتم فکر می کردم آدم شدی؟

آریا پوزخندی زد و گفت:

- بتمرگ بابا ... واسه من جانماز آب نکش ...

محمود بی میل نشست و با لحنی پر از ندامت گفت :

-من که دیگه نیستم .. هنوز بعد ماجرای نازی عذاب وجدان دارم ...

آریا بی حوصله تر از قبل جواب داد:

romangram.com | @romangram_com