#حریری_به_عطر_یاس_پارت_19
چشمان علیرضا درشت شد و از جا پرید :
- یعنی می گی ممکنه تو دانشگاه یکی رو می خواد ؟
-چی بگم والا ... از اون خراب شده هیچی بعید نیست...این پسرای تیتیش مامانی دل هر دختری رو می برن دیگه ... الان که هیچ دختری دنبال مرام و معرفت نیست.
علیرضا عصبی طول اتاقک کوچک را چند بار بالا و پایین رفت و گفت:
- نه حریر من ...
حسن میان کلامش دوید و گفت:
-این حریر من گفتنات کشته منو؟ بابا دختره نگات نمی کنه .. تو روت می گه نمی خوامت اون موقع تو ...
وجودش با حرف های حسن گر گرفت... شاید اگر حسن چشم بصیرت داشت شعله های داغ و سوزانی را که از اندام پر و قوی او زبانه می کشید را به خوبی می دید... محکم او را کناری زد و از اتاقک بیرون دوید ... بی توجه به غرغرهای استا ناصر که با دیدنش بالا گرفته بود ، از در گاراژ بیرون زد و راه خانه ی عمه را در پیش گرفت ...
×××××××
(پست پنجم)
دسته ی جارو را به دیوار تکیه داد و کمر راست کرد ... کمرش تیری کشید اما بی توجه به درد، نگاهی گذرا به حیاط آب و جارو شده انداخت ... دو روز آخر هفته همیشه با تلی از کار خانه مواجه می شد ... زری از رخت چرک ها گرفته تا رفت و روب خانه را به پنج شنبه و جمعه می انداخت تا سهم بیشتری از کار نصیب حریر گردد .. موهای بلندش را پشت گوش زد و به سمت حوض کوچک میان حیاط رفت ... اما یکی از کاشی های لق و فرسوده زیر پایش بالا و پایین شد و آبی کثیفی که زیرش باقی مانده بود بیرون جهید و پایین شلوارش را گل آلود کرد ... عصبی و خسته نفسش را بیرون داد و بلافاصله به سمت حوض رفت و کنار آن نشست .. شیر آب را باز کرد وآبی به صورت عرق کرده اش زد، سپس لبه ی گل آلود شلوارش را با آب پاک کرد و از جا بلند شد .. بعد از شستن آن همه لباس های چرک و کثیف حسام و پدرش، که حالا روی بند رخت خودنمایی می کرد، حیاط را آب و جارو کرده بود .. خسته وارد خانه شد ... خوشبختانه پدرش چند سال پیش داخل خانه را بازسازی کرده و آشپزخانه و دستشویی را که قبلا گوشه ای از حیاط بود، داخل خانه تعبیه کرده بود ...با ورودش صدای زری را از اتاق خواب شنید ... بی توجه به او که مشغول به صحبت کردن با تلفن بود به سمت آشپزخانه راه افتاد اما با شنیدن آخرین جمله ی او در جا خشک شد ...
-داداش این حرفا چیه ... قدمتون سر چشم ... پس منتظریم ... باشه داداش ... شما نگران نباش ... حرف حسین تو این خونه حجته... حریرم رو حرف باباش حرف نمی زنه ... باشه ... شما امشب بیا ... ایشالا درست میشه ...
نفس در سینه اش حبس شد و تن خسته اش به عرقی سرد نشست... با صدای خش خشی که از داخل اتاق آمد به سمت آشپزخانه دوید و خود را مشغول ساخت ... می دانست زری آخرین حربه اش را به کار خواهد برد... می خواست پدرش را در عمل انجام شده قرار دهد ... کاش راه گریزی از این خانه داشت... کاش می شد رفت و دیگر بر نگشت... تنها چیزی که مانع از این فکر می شد وجود حسام بود ... هیچ وقت نمی گذاشت حسام زیر دست این زن بماند ... اگر رفتنی بود با حسام بود ... حسام جانش بود ... دستش را روی قلب پر تلاطمش گذاشت و نفسی عمیق کشید ... زری که وارد شد زیر چشمی به حرکات او نگریست .. نمی دانست حریر از کی به خانه بازگشته است ... اما فرقی هم نمی کرد ... لب های گوشتالودش را به هم مالید گفت:
-حیاط تموم شد؟
حریر نگاهش را از ظرفهای داخل سینک گرفت و به چشمان او دوخت و گفت:
- آره تموم شد ... شام چی درست کنم؟
-امشب خودم غذا می پزم .. داداشم اینا دارن میان این جا .. تو برو یه دوش بگیر ... خوش ندارم بوی بدنت از سه فرسخی بلند بشه ...
romangram.com | @romangram_com