#حریری_به_عطر_یاس_پارت_18


-ولی چی؟

-باید بهم اعتماد کنی ...باشه ؟

- باشه عشقم...



×××××××××××



بی حوصله آچار را گوشه ای انداخت و از داخل چال بیرون آمد ...به سمت انتهای گاراژ جایی که اتاقک مخصوص استراحت بود،به راه افتاد .وارد اتاقک که شد ، در آهنی آن را با حرص پشت سرش محکم بست ...با پارچه ی کهنه ای دستان روغنی اش را پاک کرد و به گوشه ای انداخت. لباس کار کثیفش را از تن بیرون کشید ...عصبی و کلافه پیراهنش را به تن کرد ... از صبح تا همان ساعت احساس نفس تنگی می کرد .. حس خفگی امانش را بریده بود . تمام وقت صدای حریر در سرش پیچیده بود...

" نمی تونم بهت فکر کنم "

کلافه گوشه ای نشست و سرش را به دیوار تکیه داد...بغض بیخ گلویش را محکم چسبیده بود و قصد رها کردنش را نداشت ...چشمانش را بست... چشمان زیبای حریر پشت پلک هایش نشست.درمانده زیر لب زمزمه کرد:

- حریر...من نمی تونم...از تو گذشتن کار من نیست ..

قلبش بی قرار بود ... وقتی از ساعت شش و نیم صبح سر کوچه کشیک کشیده بود تا حریرش بیاید، صبورانه صبر کرده بود تا حسام از او جدا شود ... تنها بهانه اش برای چسباندنش به دیوار به مشام کشیدن عطر تن حریر بود. دست خودش نبود حرص و غضبش ...وگرنه او را چه به خشم و غضب با حریر.. دختری که این روزها تمام فکر و ذکر روز و شبش بود ... از وقتی جواب رد شنیده بود از ناراحتی و درد همچون ماری به خود پیچیده بود...

به اولین باری که حریر را دیده بود فکر کرد .. دختری ده ساله با چشمان به غایت زیبا و درشت ... صورتی ظریف و پوستی همچون پنبه سفیدو لطیف... و اوی هفده ساله که عشق در وجودش جوانه زده بود ... ده سال صبوری کرد ... ده سال با نگاه های مخفی و پنهانی دل بی قرارش را آرام ساخت ... حریرِ خانه ی عمه را دوست داشت و این دوست داشتن با سال به سال قد کشیدن او در دل علیرضا هم رشد می کرد ...باید با زری حرف می زد ... با ورود حسن به داخل اتاقک پلک هایش را باز کرد... حسن جلو آمد و گفت:

- علی باز که غنبرک گرفتی ... اوس ناصر دیگه صداش در اومده ها ، چرا با خودت این جوری می کنی ؟

با صدایی خش دار جواب داد:

- نمی خواد منو ... می فهمی؟

حسن با پشت دست روغنی اش به زیر بینی کشید و گفت:

- ای بابا... کی تا حالا از زن جماعت وفا دیده ... عاشقی کیلو چنده؟ .. اینا همه شون عین همن ... ادمو عاشق می کنن... روانو آدمو داغون می کنن ... اخرش هم با یه "نه" ادمو می برن مسلخ و قربونی می کنن ... از من بپرس که پیه ش به تنم خورده... مگه اون شقایق عوضی نبود ... چی کار کرد با من؟ ... یه از ما بهترون که دید بی خیال من شد ..

romangram.com | @romangram_com