#حریری_به_عطر_یاس_پارت_17
بغض در صدای پریناز نشست ...
–آریا؟
انگار کسی چنگ زد به قلبش... تحمل اشک های او را نداشت :
- به خدا اگه یه قطره اشک بریزی قید همه چی رو می زنم و پا میشم میام ... دیوونه م نکن دختر .. من همین جوریش قاطیم... کار هر روزم جنگ و دعوا با مامانه ... تو دیگه منو روانی نکن ... چند روز بود نمی اومدم دانشکده ...
پریناز بغضش را فرو داد و گفت:
- شب و روزم شده کابوس ... همش می ترسم حاج خانم به اون چیزی که می خواد برسه ...
آریا نفس عمیقی کشید و گفت:
- من اگه می خواستم زیر بار حرفش برم که الان بچه م داشت تاتی تاتی می رفت...
-آریا؟
-جونم ... من نفسم به نفس تو بنده ... من دیوونه تم ... می فهمی ... اگه این شرط لامصب نبود که الان اون جا کنارت بودم ...
-آریا بهم قول بده ...
-باشه خانمی چشم ... شما نگران نباش ... یه فکری کردم ... فکر کنم تا چند وقته دیگه پیشت باشم ..
-راست می گی ؟
مکث آریا باعث شد پریناز با ترس بپرسد:
- نکنه راضی شدی ؟
گوشه ی لب هایش را محکم به دندان گرفت و جواب داد:
- تو بذار من کارمو بکنم اگه تا دو ماه دیگه کنارت نبودم ازم جدا شو ...ولی ...
romangram.com | @romangram_com