#حریری_به_عطر_یاس_پارت_175


علیرضا جلو کشید و روی مبل کنارش نشست ... دست زیر چانه اش گذاشت و سرش را بالا کشید ... لب های گرمش را روی لب های حریر گذاشت و او را محکم به بغل گرفت ... حریر بی مقاومت در آغوشش حل شد ... تمام وجودش گرم شد از آتش عشق علیرضا ...

××××××××

(پست چهل و هشت)



با نوازش دست های علیرضا پلک باز کرد ... خمار و خواب آلود به عقب برگشت و میان آغوش گرم و خواستنی او فرو رفت ... تمام دیشب را به آرامی خوابیده بود ... وقتی روی دست های علیرضا به اتاق آورده شد نفسش از ترس در سینه حبس شد .. ترسیده بود؟ آن هم از این مرد مهربان که بی شک فرشته ای بیش نبود ! مگر فقط لقب فرشته از آن زنان است ؟

علیرضا بوسه ای به نوک بینی اش زد و گفت:

- جوجه ی من بیدار شدی ؟

اوهومی زیر لب زمزمه کرد و سرش را در سینه ی او فرو برد ... چه قدر خجالت می کشید ... دیشب وقتی ترسیده بود ، آن قدر تپش های قلبش بلند و رسا شده بود که علیرضا هم آن را حس کرده بود ... آرام او را روی تخت گذاشته و کنارش نشسته بود ...

-حریر خانم ... عزیزم ... چی شده؟

سرش پایین بود ... نمی دانست چرا انقدر می ترسد ...

سرش را پر درد و به نشانه "نمی دانم" تکان داد و چشم های هراسانش را بست ... دل علیرضا خون شد ... شاید که این حرکات پیامد آن اتفاق بود ... دستش را دور شانه های او حلقه کرد و گفت:

- خانمی پاشو برو یه دوش بگیر خسته ای ... بعد بیا راحت بخواب ...

انگار که می خواست دل حریر را با وجود آن همه آشوب آرام کند ... از جا بلند شد و دستش را گرفت:

-پاشو دیگه ... این جوری سر حال میشی ....

حریر که بلند شد ... علیرضا صدایش کرد ...

-من می رم بیرون لباستو عوض کن ... می تونی موهاتو باز کنی ؟

باز هم حریر بی حرف فقط سرش را به نشانه" بله "تکان داده بود ... آرام بوسه ای به پیشانی اش نواخت و از اتاق بیرون رفت ... حریر با رفتن علیرضا در خود مچاله شد ... نمی دانست چرا هر لحظه آن اتفاق شوم به سراغش می آمد ... اصلا دست خودش نبود و آریای لعنتی کابوس شب هایش شده بود ... بارها در خواب تا مرز تجاوز پیش رفته بود و هراسان از جا پریده بود... نفس های آریا کثیف بود و آلوده .... اما حالا کنار علیرضا کم کم داشت به آرامش می رسید اما چه می کرد که ترس در وجودش رخنه کرده بود ... با وجود این که نسترن کلی راهنمایی اش کرده بود اما دلش شدیدا بی قرار بود ..

romangram.com | @romangram_com