#حریری_به_عطر_یاس_پارت_174


- دختر جون مردی که حواسش همه جوره به زنشه... مطمئن باش اذیتت نمی کنه .اینی که من دیدم حواسش به همه چی هست ...

قلب بی قرار حریر آرام گرفت ... علیرضا همه جوره خودش را به او ثابت کرده بود پس باید خود را به آرامش این رود می سپرد و آرام با امواج نرم زندگی پیش می رفت ..

حسن از موتور پیاده شد و جلوی در خانه ایستاد . کلید را از جیبش بیرون کشید و به امیر گفت:

-بذار وسایلو بیارم ...

وارد حیاط شد ... تمام چراغ های حیاط را روشن کرد ...نگاهش به سمت ساختمان کشیده شد ...خانه ای دو طبقه ... طبقه دوم منزل کوچک علیرضا بود ... حسن یکی دو تا پله ها را بالا رفت و در را با کلیدی که علیرضا داده بود باز کرد ... ظرف اسفند و پیک نیک کوچک گازی را که از صبح علیرضا پشت در گذاشته بود برداشت و پله ها را پایین دوید ... صاحبخانه که پیرمرد و پیرزنی تنها بودند آن روز را در خانه نمانده و به خانه ی تنها پسرشان رفته بودند ... حسن دور تا دور حیاط را نگاهی انداخت و از آن جا بیرون زد ... کارناوال عروس که وارد کوچه شد ، صدای بوق و دست همه جا رو پر کرد ... اسفند دود شده تمام فضای کوچه را پر کرده بود ... حریر به کمک علیرضا از اتومبیل پیاده شد و میان دود اسفند وارد حیاط شد ... هنوز چشم هایش از جدایی پدر و برادرش خیس بود و به زحمت نفس می کشید ... علیرضا که حالش را دید به حسن اشاره ای کرد و خیلی زود بساط رقص و شادی جمع شد ... خداحافظی از حسام بدترین لحظه ی عمرش بود ... برادرش بی قراری کرده بود و برخلاف آن که همیشه سعی می کرد مردانه رفتار کند آن لحظه پسر بچه ی دوازده ساله شده بود ... در اتومبیل با هر بار یاد آوری حسام هق زده بود و حال علیرضا را بد کرده بود ... اما دست خودش نبود ، هنوز هم اثر دستهای گره خورده ی حسام را دور کمرش حس می کرد ... همین که گفته بود "حریر تو رو خدا نرو .."

پاهای حریر لرزیده بود .. چه قدر غصه خورده بود برای برادر کوچکش .. اما علیرضا با حسام صحبت کرد، صحبت هایی مردانه که هیچ کدام نفهمیده بودند چه بود ، حسام آرام گرفت و با لب هایی جمع شده نگاهش را به خواهرش که به خانه ی بخت می رفت دوخت .

×××××××××××

آرام از پله ها بالا رفت . چشمانش از زور گریه می سوخت.. دلش بی قرار بود .. فکرش بی اختیار به سمت و سوی حسام و پدرش کشیده می شد ... کاش زری آن قدر مهربان بود که با خیال راحت می توانست پدر و برادرش را به دست او می سپرد... اما زری و مهربانی ؟ محال بود محال !...

میان پذیرایی کوچک خانه اش ایستاده بود و به چیدمان خانه اش که دو روز پیش به کمک علیرضا و ملیحه خانم چیده بودند نگریست .. آن روز هم زری همه چیز را از او دریغ کرده بود طوری که این بار دل ملیحه خانم هم به حال او سوخته بود ... زری پر از عقده بود و هیچ وقت عقدهایش را پنهان نکرده بود ...

دست های علیرضا که دور کمرش قفل شد نفس در سینه اش حبس شد .. بوسه ای که علیرضا روی سرشانه های لختش زد باعث شد نفسش را با آهی عمیق بیرون دهد ...

علیرضا او را به سمت خودش چرخاند و آرام شروع به بوسیدنش کرد ...

– ببین با خودت چی کار کردی ... می دونی این دماغ خوشگلت چه جوری سرخ شده... ها ؟ حریر خانم ...

حریر بی حرف سرش را به سینه ی علیرضا گذاشت ... لبخند بر لب های علیرضا نشست و شروع به نوازشش کرد ... صدا بار میان موهایش را بوسه زد ...این بار دست حریر را گرفت و او را روی مبل نشاند و مقابل پاهایش زانو زد ... چشمان خوشرنگ حریر سرخ و ملتهب به او دوخته شده بود ... علیرضا شروع به خواندن کرد ...

میون صد هزار تا حرف

تو میلیون ها گل آوازه .. تمومش گشتم و گشتم ... نبود در حد و اندازه ..نبود حرفی بتونم باش ،بگم حسی رو که می خوام ... به جز یه واژه ساده که پر کرده همه دنیام ...

عاشقتم ... عاشقتم مثل عطر دعا ... مثل رنگ خدا ... مثل من... که نفس به نفس .... با توام همه جا .... عاشقتم ... عاشقتم ...

چشمان حریر لبریز شد ... خدایا برای این اشک ها پایانی نبود امشب؟ ...

romangram.com | @romangram_com