#حریری_به_عطر_یاس_پارت_173
علیرضا دست حریر را گرفت و به سمت مبل بالای سفره برد... درست همانند شی شکننده و ظریف با او رفتار می کرد ... عشق را در چشمانش ریخت و خیره ی او شد ... حریر هم هنوز با دیدن آن همه خوبی و مهربانی از او خجالت می کشید ... بدجور مدیون علیرضا شده بود ... اویی که تمام دیشب به سیاه روزی اش فکر کرده بود، حالا خود را خوشبخت ترین می دید ... علیرضا امروز بهترین ها را برایش فراهم کرده بود ... علیرضا دست جلو برد و انگشتانش را میان دستانش گرفت و گفت:
- انگار همش خوابم ... حریر من بیدارم دیگه؟
چشمهای حریر با شیطنت خندید ... دنیا باز هم رنگ گرفت ...
-خیلی خوبی علی ...
-نه به خوبی تو .. همین که کنارمی .. همین که دارمت ... وای خدا دارم از خوشی دیوونه میشم ...
لب های حریر به خنده باز شد ... این بار علیرضا سر خم کرد و آرام و طولانی بوسه ای کنج لبان او گذاشت ...
دستش یخ کرده بود و قلبش مثل گنجشکی سرگشته در قفسه ی سینه بالا و پایین می پرید ... نسترن کنارش نشسته بود و کلی با هم حرف زده بودند .. مجلس عروسی رو به پایان بود و هر قدم که به آن لحظه نزدیک می شدند دل حریر بیشتر و بیشتر فرو می ریخت ... علیرضا دوبار به زنانه آمده بود و با او رقصیده بود .. البته رقص که چه عرض کنم دست پا زده بود ... اما حریر دخترانه و زیبا رقصیده و برای هزارمین مرتبه دل علیرضا را برده بود ... پدرش سر سفره عقد با دیدنش بی مهابا زیر گریه زده بود ... و بالاخره او را هم به گریه در آورده بود ... حسین که آرام شده بود محکم او را به آغوش گرفته بود و باز هم معذرت خواسته بود ... معذرت خواهی که آن روزها عجیب احساس می کرد به فرزندانش بدهکار است .. پدر علیرضا او را آرام کرده و گفته بود :
-حسین آقا دخترت امانته دست پسرم ... اما مطمئن باش این پسر خوب امانتداریه ...
حسین که هنوز بعد آن ماجرا از روی علیرضا خجالت می کشید او را به بغل گرفت و گفت:
- شیر مادرت حلالت باشه... خیالم ازت جمعه پسر .. می دونم که به کی دختر دادم ... ایشالا خوشبخت بشید ...
حاجی هم حریر را به آغوش گرفته و گفت:
- منم بابای دومت مدیونی اگه حرفی خواسته ای داشتی بهم نگی ... من دختر ندارم پس دخترم باش ...
××××××××
همه چیز مهیای پایان عروسی بود ... تنها کسی که حرفی نزده بود زری و خودخواهی هایش بود .. این زن مثل یک کوه خشک و سنگی می مانست .. شام که در نهایت نظم صرف شد تقریبا همه آماده ی رفتن شدند و حالا این حریر بود که دستان یخ زده اش را میان دستان نسترن می گذاشت ...
-خاله من خیلی می ترسم ...
-اوا خاک به سرم آخه چرا؟
چشمان ترسیده ی حریر باعث شد نسترن با اطمینان بگوید :
romangram.com | @romangram_com