#حریری_به_عطر_یاس_پارت_172
-خاله .. خاله جونم ...
-جونم عزیزم ... ببخش ... ببخش که دیر شد ...
از ٱخرین دعوای زری و خاله اش سال ها می گذشت و او از آن موقع اسمی از آن ها نبرده بود ... علیرضا امروز بهترین سور پرایز ها را برایش داشت ...به خدا که بهترین ها بود .... چشمان حریر پر شده بود که نسترن گفت:
-گریه نکنی ها خوشگلم ... ارایشت به هم می خوره ... مثل ماه شدی حریر ... باورم نمی شه چه قدر خانم شدی ؟
- خاله یه بارم نیومدی ...
-نمی شد خاله ..
و کنار گوشش آرام گفت:
-حالم از این زنیکه به هم می خوره .. حالا که دیگه خودت صاحب خونه شدی میام پیشت عزیزم ... اولش که گفتی با پسر برادر زری عروسی کردی دیوونه شدم ... دلم نمی خواست بیام ... اما وقتی شوهرت خودش اومد دیدنم و باهام حرف زد تازه فهمیدم این شازده پسر تومنی صنار با این خانم فرق داره ... خوشحالم که مرد خوبی نصیبت شده ...
زری که از پچ پچ نسترن خوشش نیامده بود و از حضورش دل خوشی نداشت به سمت علیرضا رفت و گفت:
-علیرضا عمه دست زنتو بگیر برید تو اتاق تا عاقد بیاد ...
نسترن پشت چشمی نازک کرد و آرام کنار گوش حریر گفت:
- بفرما اینم یه نمونه اش ... دلم می خواد کله شو بکنم ..
حریر دست او را گرفت و گفت:
- خاله نریا می خوام بعدش پیشم باشی ..
-باشه عزیزم ... تو برو تو اتاق بعد عقد می شینم کنار ت ..
به همراه علیرضا وارد اتاق شدند و زری در اتاق را بست .. انگار می ترسید دوباره نسترن به او نزدیک شود ... بخل و حسد تمام وجودش را پر کرده بود ...بی شک اگر داماد کسی جز برادرزاده ی خودش نبود به هر نحوی خنجر کینه اش را در دل زندگی حریر فرو می برد ... اما چه می کرد که پای علیرضا وسط بود و دست و پایش بسته بود ...
romangram.com | @romangram_com