#حریری_به_عطر_یاس_پارت_171
- داداش مبارکت باشه...
زری روی بالکن ایستاده بود و خیره نگاهشان می کرد ... لباس زیبا و مجلسی مشکی رنگی با سنگ دوزی های نقره ای به تن داشت ... اندام چاقش کمی جمع و جور تر شده بود و شال براقی به سر کرده بود .. آرایش غلیظی که به طرز عجیبی افراطی به نظر می رسید روی صورتش خودنمایی می کرد ... علیرضا کمک کرد تا توانست چند پله را بالا برود .. درست جلوی پاهایش را نمی دید اما به هر زحمتی که بود وارد خانه شد ... مادرشوهرش فرش ها را جمع کرده بود تا همه راحت بتوانند با کفش وارد شوند ... دور تا دور پذیرایی خانه میز و صندلی چیده شده بود ... جلوی در دوباره ملیحه خانم اسفند روی آتش ریخت و گفت:
-مبارکه
و همزمان چند زن و دختر کل کشیدند ...
ملیحه خانم با لبخندی که بر لبهایش بود جلو آمد و گفت:
- اینم رو نما حالا بردار اون چادرو ...
سکه ی تمام بهار را که گرفت علیرضا کمکش کرد و چادر از سرش برداشت ... هنوز تور روی صورتش بود که تقریبا دهان همه ی مهمانان باز ماند ... علیرضا با شوق تور را کنار زد و این بار خودش هم تبار ک الله را روی زبان جاری ساخت ... ملیحه خانم ذوق زده زیر لب چیزی را زیر لب گفت و به سمت هر دو فوت کرد ... سکوت عجیبی حکمفرما شد ... زیبایی حریر همه را تحت تاثیر قرار داده بود ... علیرضا دستش را دوباره گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد ...
-بذار ببینم چند نفر دستشونو بریدن .. دختر امشب همه رو بیچاره کردی که ...
لبخند نرمی روی لبهایش نشست که حسام گفت:
- ابجی خیلی خوشگل شدیا ...
و سپس رو به علیرضا کرد و گفت:
-داش علی قربونت پس یه خوشگلشم واسه ما سوا کن ...
چشمان زیبای حریر گرد شد و علی با سرخوشی مشتی نرم به بازوی کوچک او کوبید و گفت:
-برو بچه پرو ...
همزمان نگه حریر بین مهمانان می چرخید که با دیدن خاله نسترنش مات آن طرف شد .. علیرضا که رد نگاهش را گرفته بود زیر گوشش گفت:
- خاله ت اومده تا تو تنها نباشی ..
لب های حریر به هم چسبید .. چه طور توانسته بود راضی اش کند ... این پسر مهره ی مار داشت! ... خاله نسترن بلند شد و به طرفش آمد ... دست هایش که باز شد حریر خود را میان آغوشش انداخت ... بوی مادرش را می داد ... چه طور توانسته بود این همه سال آغوشش را از آن ها دریغ کند .. زری چشم غره ای رفت و به سمت مهمانان دیگر رفت ...
romangram.com | @romangram_com