#حریری_به_عطر_یاس_پارت_170

چند گام به جلو برداشت و بی نفس دست دراز کرد ... حریر با تمام وجود انگشتان ظریف و زیبایش را کف دست او گذاشت ... علیرضا یک قدم دیگر جلو گذاشت و خیره ی او شد ... همیشه او را در چنین لباسی تصور کرده بود .. اصلا آن روز که برای تهیه لباس عروس رفته بودند تا چشمش به آن لباس سفید و پفی افتاد برای اولین بار خودخواهانه گفته بود فقط همین.. و واقعا لباس فیکس تن حریر بود ... سرشانه ها ی افتاده ی پیراهن، شانه های سفید و بلوری او را به زیبایی نشان می داد ..کمر باریک و قسمت پف دار پایین آن درست او را مثل سیندرلای رویاهایش کرده بود ... سیندرلایی که برای رسیدن به او کم تلاش نکرده بود ... حالا حریر با آن همه زیبایی اجازه نمی داد پلک بزند ... گامی دیگر جلو گذاشت و فاصله ی بینشان را پر کرد ... لب های سرخ و قلوه ای حریر دلش را به بازی گرفت ... اما لب های علیرضا با خود داری بوسه ای روی پیشانی او نواخت ... مریم هیجان زده کف زد و گفت:

- مبارکه ایشالا ...

به دلیل کم بودن مهمانان، عروسی در خانه پدری علیرضا برگذار شده بود ... پدرش سنگ تمام گذاشته بود و همه چیز مرتب و منظم چیده شده بود... هوا خوب بود و مثل خیلی از عروسی های پایین شهری مردانه در حیاط بود و زنانه در داخل ساختمان ... حیاط بزرگ خانه به زیبایی چراغانی شده بود و گوسفندی برای قربانی شدن جلوی در آماده بود ... اتومبیل عروس که بوق زنان مقابل خانه ایستاد بچه ها جلو دویدند ... هر کدام با ذوق و شوق می خواستند عروس و داماد را ببینند ...علیرضا پیاده شد... کت و شلوار مشکی و پیراهن سفیدش اندام خوش استایلش را در برگرفته بود ... به سمت در دیگر رفت و آن را باز کرد ... دست حریر را که گرفت اما انگار قلبش مال خودش نبود ... کمکش کرد تا از اتومبیل خارج شود ... حریر چادر سفید و گلدارش را جلو کشید و محکم نگه داشت ... بچه ها با کنجاوی سر خم کرده بودند تا چهره ی او را ببیند ... اما چیزی معلوم نبود ... کوچه پر بود از جوانان هم سن و سال علیرضا ... دلش نمی خواست ذره ای از زیبایی های حریر نصیب کسی شود ... حریر مال او بود و فقط مال او می ماند ... ملیحه خانم با ظرفی از اسفند بیرون آمد و پشت سرش تعدادی دختر و پسر جوان ایستاده بودند ... ملیحه خانم که اسفند روی آتش ریخت دود غلیظی بلند شد و دختر و پسر بود که کل می کشیدند و دست می زدند... علیرضا با لبخند سر مادرش را گرفت و بوسه ای بر آن نواخت و گفت:

-قربونت برم مامان ..

اشک در چشم های ملیحه خانم جمع شد و رو به پسر و عروسش گفت:

-خوشبخت بشید مادر ..

پسر عموی علیرضا با چاقوی بزرگی جلوی در ایستاده بود و به محض ورود آن ها به حیاط گوسفند را قربانی کرد ... حریر از زیر چادرش به تصاویر مقابلش نگاه می کرد ... دستش هنوز میان انگشتان علیرضا بود ... گرمای آن انگشتان دلش را گرم می کرد ... حسام که با آن کت و شلوار بسیار آقا به نظر می رسید جلو دوید و دستانش را دور او حلقه کرد ...

-آبجی جونم...

از زیر چادر صدایش کرد:

- جانم... چه خوش تیپ شدی آقا ...

حسام چشمکی به علیرضا زد و جواب داد:

-کار آقاتونه ... منم با خودش برده بود ...

و با شیطنت ادامه داد:

- منم مثل خودش دوماد کرده ...

علیرضا خندید و گفت:

- ایشالا خودم دومادت می کنم ...

از کنار رد خون گذشتند ... حسام هم سمت دیگر حریر را گرفته بود ...حسن که مشغول پذیرایی از مهمانان بود با صدایی بلند گفت:


romangram.com | @romangram_com