#حریری_به_عطر_یاس_پارت_169
سیمین خانم گفت:
-نترس بابا ... خیلی ام ترسناک نیست ...
و بلند زیر خنده زد ..
مریم لبخندی زد و گفت:
- کو حالا تا شب ...
×××××××
نفسش تند شده بود و رنگ صورتش به کبودی می زد ... آن قدر هیجان زده بود که دسته گل، داخل دستانش می لرزید ... فیلمبردار نگاهش کرد و گفت:
- آقا دوماد چیه؟ یه نفس عمیق بکش ...
علیرضا با دستمال به پیشانی اش کشید و دانه های عرق را پاک کرد و گفت:
- نمی دونم چرا انقدر هیجان دارم ..
زن فیلم بردار خنده ای کرد و گفت:
- نگران نباش الان می بینیش ...
در که باز شد مریم را در آستانه در دید ... ارام پا به سالن کوچک آرایشگاه گذاشت ... حریر آن جا ایستاده بود . پلک هایش را بست و نفس در سینه اش حبس شد ...
وقتی ای دل به گیسوی پریشون می رسی خودتو نگه دار ...
وقتی به دو چشم غزلخون می رسی خودتو نگه دار ...
پلک که باز کرد دلش لرزید ... چشمان حریر دیوانه کننده بود ... او اولین و آخرین بود ... با او تمام زندگی اش رنگ بهار بود ... رنگ زندگی ... رنگ عشق ... رنگ بوسه ..
romangram.com | @romangram_com