#حریری_به_عطر_یاس_پارت_168
-والا چند روز پیش که با مادرش اومده بود واسه گرفتن وقت آرایشگاه فهمیدم ...
مریم با کنجکاوی پرسید:
- مگه چی شده بود؟
سیمین خانم همان طور که با مهارت نخ را روی صورت حریر بالا و پایین می کرد گفت:
- والا مادره داشت سر قیمت با من چونه می زد که یه دفعه آقا دوماد گفت خانم هر کاری لازمه انجام بدید فقط خانمم راضی باشه ...معلومه پسره خیلی خاطرتو می خواد ... مادره رو بگو که یه پشت چشمی نازک کرد و گفت خدا به دادمون برسه باز این پسره ندیدبدید بازی در آورد ... پسره هم نامردی نکرد و گفت من رضایت حریر برام مهمه وگرنه خودم همینجوریم دیوونه اشم ... مادره رو بگی کارد می زدی خونش در نمی اومد ...
ملیحه خانم را خوب می شناخت ... زن بدی نبود اما عجیب تحت تاثیر زری بود و این کمی کارش را سخت می کرد و حریر را می ترساند .. تنها چیزی که دلش را قرص می کرد گرفتن خانه ای دور از همه ی آن ها بود ... انگار علیرضا هم آن ها رو خوب می شناخت که زیر بار خواسته ی پدرش نرفته بود و خانه ای مستقل گرفته بود ... خانه ای کوچک و نقلی در همان محله اما جدا و مستقل ... الحق و الانصاف حاجی هم کم نگذاشته بود و کلی کمکش کرده بود ... دیگر تک فرزند بود و برایش سنگ تمام گذاشته بودند .. حاجی به پدرش هم کمک کرده بود و وامی گرفته بود تا حسین آقا برای خرید جهیزیه کم نداشته باشد ... خانه شان کوچک بود اما با صفا و پر از عشق ... پدرش راجع به مهریه و شیر بها سخت نگرفته بود و رعایت آن ها را کرده بود و آن ها هم مقابله به مثل کرده بودند و بابت جهیزیه سخت گیری نکرده بودند ... البته علیرضا هر چه کم داشتند را خودش خریده بود و اجازه ناراحتی را به او نداده بود ... عروس که آماده شد سیمین خانم بلند گفت:
- تبارک الله ... واقعا خدا چی آفریده ... دختر تو چه خوشگل شدی ...
چشمان رنگی حریر با سایه ی چند رنگی که سیمین خانم بالای چشمش کار کرده بود ،هر لحظه به رنگی در می آمد و زیباییش را دو چندان می کرد ... مریم با حسرت نگاهش می کرد و در دلش به این همه زیبایی غبطه می خورد ... اما اگر از حریر می پرسیدی، حاضر بود از زیباییش می داد و فقط لحظه ای عزیز ترین کسش کنارش بود ... گوشی همراهش که زنگ خورد لبخندی شیرین روی صورت زیبایش نشست ...
-جانم؟
-جونت بی بلا دختر ... دارم واسه دیدنت ثانیه شماری می کنم تموم نشد ؟
خنده ای ریز کرد و جواب داد:
- چرا تازه تموم شده ... کی میایی ؟
-چند دقیقه دیگه اونجام ...
خواست چیزی بگوید که تماس قطع شد ... مریم بلند زیر خنده زد و با چشمکی گفت:
-خدا امشب به دادت برسه .. این پسره درسته قورتت نده خیلیه...
ترس در چشمانش جا گرفت و گفت:
-وای مریم نگو ... من خیلی می ترسم ..
romangram.com | @romangram_com