#حریری_به_عطر_یاس_پارت_163


نگاهش را از روی نوشته های سنگ قبر بالا کشید و خیره ی علیرضا شد که چند سنگ قبر آن طرف تر ایستاده بود و نگاهش مات سنگ قبر زیر پایش شده بود ... بعد از خوردن صبحانه ی دلپذیر زیر نگاه های عاشقانه ی علیرضا ، او رفته بود تا حریر بتواند حرف هایش را راحت تر بزند ..دوباره نگاهش را به سنگ قبر دوخت ...

لب ها و چانه اش همزمان لرزیدند :

- مامان خیلی امروز جات خالیه ... کاش بودی ... کاش بغلم می کردی ... تند تند می بوسیدیم و می گفتی داری عروس می شی ... من می ترسم مامان ... هیچکس نیست تا براش بگم ... به خاله زنگ زدم ... خواهرت قبول نکرد بیاد عروسیم ... می بینی مامان ... حتی به خاطر منم نیومد ... گفت اون بابات لیاقت نداره ...گفت اون زری عوضی تا وقتی تو زندگی باباته من اونجا نمیام ...مامان دق دلی اون موقع رو هنوزم دارن .. عمه صفیه رو هم که می شناسی اونقدر تو بدبختیاش غرقه که سال تا سال نمی بینیمش ... بابا بهش زنگ زده ... اما گفت نمی تونه بچه ها رو بذاره و بیاد ...

فین فینی کرد و دوباره ادامه داد:

- می بینی روز عروسیم چه قدر تنهام... کی رو دارم، بیاد دلمو آروم کنه ...

انگار صدای مادرش را شنید که ادامه داد:

- زری ؟ دلت خوشه مامان ...یه صبحونه خشک و خالی رو از من دریغ کرد ... اگه بدونی تو این چند روز اگه علی جلوشو نمی گرفت چه فتنه ای به پا می کرد ... کاش بودی مامان .. دلم می خواد سرمو بذارم رو سینه ت ... یادته مامان ... آخرین دفعه یادته ... عطر تنت همیشه باهامه ... همون عطر یاسی که بهم دادی ... خیلی مواظبشم... وقتی خیلی دلم برات تنگ میشه یه قطره می زنم به خودم ... اون موقع تو میایی بغلم ... بوسم می کنی ...سرمو میذارم رو سینه ت ..

تن کوچک و ظریفش را روی سنگ قبر کشید و آرام سرش را روی آن گذاشت و پلک بست و همان طور که دستش را روی سنگ می کشید گفت:

- مامان دعا کن خوشبخت بشم ... دعا کن مامان ...

دقایقی نگذشت که احساس کرد سایه ای روی صورتش افتاده است...آرام پلک هایش را از هم باز کرد .. علیرضا روبرویش چندک زده بود... چشمان نگران و غمگینش را که دید سر از قبر مادرش برداشت و گفت:

- علی مامانم باهات کار داره ..

بغض حریر کار خود را کرد ... چشمان علیرضا به اشک نشست ...این دختر تنها را با تمام وجود می خواست ... چانه ی حریر که لرزید علیرضا نفسش را محکم بیرون داد ...

دست مردانه ی علیرضا روی سنگ نشست و گفت:

- خدا رحمتش کنه ... قول می دم هیچ وقت نذارم آب تو دل دخترش تکون بخوره .. قول می دم خوشبختش کنم ...

سپس دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:

- از آرایشگاه زنگ زدن ... پاشو بریم که داره دیر میشه ...

حریر از جا بلند شد اما هنوز دلش پیش مادرش بود که علیرضا قبر را رد کرد و کنار ش ایستاد ... دست دور شانه های او انداخت و گفت:

romangram.com | @romangram_com