#حریری_به_عطر_یاس_پارت_162
- دلم مامانمو می خواد علی ...
بغض گلوی علیرضا را هم پر کرد ... پس درست حدس زده بود ... در دل خدا را شکر کرد و گفت:
- پاشو بریم ببینش ...
چشمان حریر از تعجب درشت شد و بی اختیار سر جایش سیخ نشست ... باورش نمی شد جلوی امامزاده ای بودند که مادرش در آن جا دفن شده بود ... چند بار پلک زد ... باورش نمی شد ... انگار تاب از دست داد که های های زیر گریه زد ... علیرضا او را فهمیده بود ... وای وای ... علیرضا با دل تنها و بی کس او چه کرده بود؟ ... دست های علیرضا دور شانه هایش قفل شد و کنار گوشش زمزمه کرد :
- دیشب که داشتی اون جوری از مامانت می گفتی احساس کردم دلت خیلی تنگ شد... دوست داشتم از همون اولین روز زندگیمون با دعای خیر مامانت شروع کنیم ...
حریر دست هایش را از روی صورتش برداشت و چشمان زیبایش را به او دوخت و گفت:
-خیلی دوستت دارم علی ...
علی شیطنت بار سرش را تکان داد و گفت:
-نچ نچ... دختر من از دوست داشتنت به دیوونگی رسیدم ...
لب های حریر به لبخندی زیبا و دلنشین باز شد ... هر دو که از اتومبیل پیاده شدند حریر نگاهش را به در بزرگ آهنی امامزاده دوخت ... اما علیرضا پشت ماشین رفت و از صندوق عقب یک سبد بزرگ پیک نیک را بیرون کشید .. حریر متعجب به او خیره شد ...
-دوست داشتم صبحونه رو کنار مامانت بخوریم ...
چانه ای حریر که لرزید .. علیرضا کنارش ایستاد و ادامه داد:
-می دونستم از عمه م آبی گرم نمیشه .. دلم نمی خواد هیچ حسرتی به دلت بمونه ... مامانت همیشه این جاست ... شاید یه کم از ما دور باشه ... شاید بشه سخت حسش کرد اما این جاست .. بریم تا دیر نشده هم ببینش هم صبحونه تو بخور ...
انگشتانش که در میان دست قوی علیرضا جا گرفت خدا را شکر کرد که تکیه گاهش مردی بزرگ و مهربان است ...
(پست چهل و هفت)
با آن که کمی چشمانش سرخ شده بود اما وجودش را آرامشی بی نظیر پر کرده بود .. دیگر از آن همه آشوب و دلهره خبری نبود ... انگشتانش را نرم روی سنگ قبر کشید و قطره ای از گوشه ی چشمش چکید و زیر لب زمزمه کرد:
- مرسی مامان ... مرسی که همیشه دعام کردی و مواظبم بودی ...
romangram.com | @romangram_com