#حریری_به_عطر_یاس_پارت_161
لبخندی محو بر لبانش نشست و به ساعت کوچک روی میزش خیره شد ... ساعت هشت و بود. نیم ساعت دیگر علیرضا به دنبالش می آمد .. نگاه پر از دلتنگی اش را دور تا دور اتاقش چرخاند . مطمئن بود از همین فردا دلش برای آن جا هم تنگ خواهد شد ... با تکان خوردن حسام در جایش ،نگاهش را از در و دیوار اتاق گرفت و به او خیره شد ... لب های حسام جور خاصی جمع شده بود ... انگار بغض کرده بود ... اصلا از همان دیشب که به اتاقش آمده بود بغض داشت اما مردانه سعی می کرد نشان ندهد ... سرش را پایین برد و بوسه ای نرم روی موهایش گذاشت و نفسی عمیق از میان موهای برادر کوچکش به ریه ها فرستاد ...آخرین نگاه را به او انداخت و آرام از جا برخاست به سمت کمدش رفت ... وسایلش را آماده کرد و داخل ساک کوچکش گذاشت ... حمام رفته بود و تقریبا آماده ی رفتن بود ... جعبه لباس عروسش بیرون روی میز بود ... مانتویش را پوشید و شالش را به سر کرد و کیف کوچک و ساکش رابرداشت و آرام از اتاق خارج شد ... سکوت در خانه حکمفرما بود انگار همه خواب بودند ... دلش گرفت ... اگر مادرش زنده بود مطمئنا با ظرف اسفندی منتظرش بود و او را از زیر قران رد می کرد ... بغض گره خورده در گلویش هر لحظه سنگین و سنگین تر می شد ... چه غریبانه از این خانه بیرون می رفت ... به سمت آشپزخانه رفت و نگاهی به اطراف انداخت ...حوصله ی خوردن صبحانه را هم نداشت ... بی اختیار اشک هایش سرازیر شد .. چه قدر دلتنگ بود خدا ... با صدای گوشی همراهش دست داخل کیفش کرد و گوشی را بیرون کشید ... علیرضا بود ... پر بغض جواب داد:
- بله ...
-سلام به روی ماهت خوشگلم...
بی حوصله و دلگیر جواب داد :
- سلام ...
لحظه ای سکوت شد ... انگار علیرضابغض گره خورده در گلویش را حس کرده بود...
-حریر خانم ...
پاسخی که نشینید با خنده ادامه داد:
- خانم خانما زود باش که دارم میام قبل آرایشگاه بریم یه جایی ... آماده باشیا .. تا دو سه دقیقه ی دیگه اون جام ...
و بی آن که منتظر پاسخ او باشد تماس را قطع کرد ... پر از بغض از آشپزخانه بیرون زد و چادرش را از روی چوب رخت برداشت و به سر کرد ... سپس به سمت پذیرایی رفت و جعبه ی لباس عروس را برداشت .. غمگین و دلشکسته به اطرافش نگاهی کرد و از خانه بیرون زد ... زری حتی به خود زحمت بیدار شدن نداده بود ... عجب عروس غریبی بود ... دوباره دلش به سوی مادرش پر کشید ...جعبه را روی تخت زیر درخت توت گذاشت و به سمت در کوچه رفت ... علیرضا می گفت دو دقیقه مطمئنا همان دو دقیقه می شد .. در را باز کرد و با دیدن اتومبیل پراید حسن لبخند نرمی روی لب هایش نشست ... چه قدر دیشب اذیتش کرده بود علی ... گفته بود با موتور می آید و به آرایشگاه می بردش ... قرار بود مواظب لباس عروسش باشد که لای چرخ ها گیر نکند ... به سمت حیاط برگشت و جعبه را برداشت ... نفس عمیقی کشید و از خانه بیرون زد ... علیرضا جلوی در بود ...با سر پایین جعبه را به دستش داد و علیرضا فقط نگاهش کرد ... داخل ماشین که نشست چادرش را مرتب کرد ..علیرضا جعبه را روی صندلی عقب گذاشت و به سرعت سر جایش نشست...انگار از حس و حال حریر خبر داشت که هیچ نگفت و راه افتاد ... حریر نگاهش را به بیرون دوخته بود ... اصلا این بغض و دل آشوب چرا دست از سرش بر نمی داشت ... علیرضا دنده را جا به جا کرد و گفت:
-می خوای چشاتو ببند تا برسیم ..
بی حوصله تر از آن بود که بپرسد کجا؟
بی حرف چشم بست ... نمی خواست گریه کند ...
با نوازش دستی چشم باز کرد ... انگشت شست علیرضا روی گونه اش لغزید و گفت:
-خدا از من نگذره اگه خوشبختت نکنم ... تو خواب داشتی گریه می کردی ...
چشمان حریر به آنی پر شد و پر بغض گفت:
romangram.com | @romangram_com