#حریری_به_عطر_یاس_پارت_160

دستمالی را برداشت و همان طور که دست هایش را پاک می کرد گفت:

- آره بریم ...

جاده ی باریک و خاکی درکه را که نرم و آرام پایین می آمدند ، علیرضا آرام دست دراز کرد و گوشه ی چادرش را گرفت ...قلب حریر به سرعتی مثل برق و باد شروع به کوفتن کرد ...نگاهش به سمت علیرضا چرخید که علیرضا همان طور که کف دستش را به سوی او می گرفت، زمزمه کرد :

- همراهی می کنی بانو؟

چشمهایش در میان آن همه سرسبزی، رنگی زیبا و خواستنی گرفته بود و امان از آن لب ها که دیگر داشت تاب و تحمل از علیرضا می گرفت . کنج لب حریر به غمزه ای شیرین بالا پرید و مژه های بلندش را برهم زد و انگشتان ظریف و کوچکش را میان دست قوی و بزرگ علیرضا قرار داد ...چه طعمی داشت عاشقی! نفس ها در سینه حبس شد و چیزی از قلب هر دو گذشت ... انگار اتصال انگشتانشان عجیب عشق را در وجودشان گره می زد ..تمام مسیر را در سکوت طی کردند ... دلشان نمی خواست حسی را که تک به تک سلول هایشان از هم دریافت می کرد با بردن کلامی بر زبان ، از بین ببرند ... گاهی سکوت بیشتر از هر چیزی افاقه می کرد...

فقط با تو عشقم می تونم آروم شم

بازم مثل هر شب بیا تو آغوشم

حریر که پیاده شد ،علیرضا موتورش را کنار دیوار پارک کرد ... حریر به عقب برگشت وگفت:

- اِ مگه تو نمیایی ؟

-نه باید یه سر برم گاراژ ... شب یه سر میام ..

هنوز آفتاب بعد از ظهر توی کوچه بود و از سر و صدای بچه ها و جمع شدنشان در کوچه خبری نبود ... حریر کلید انداخت و در را باز کرد ... یک قدم جلو گذاشت و هنوز وارد حیاط نشده بود که با دست علیرضا به عقب کشیده شد ... آن چنان پشت در غافلگیر شده بود که نفسش بالا نمی آمد ... ترسیده دستش را روی قلبش گذاشت و پرسید:

-علی چی شده ؟

هرم نفس های علیرضا که روی صورتش نشست بی اختیار زبان در دهانش قفل شد ... به ثانیه نکشید که علیرضا شیرینی آن لب ها را حس کرد... عجب طعمی داشت این لب ها ...

نفسم هستی و بی تو نفسم میگیرد

توهمانی که دلم،بی تو شبی میمیرد

(پست چهل و شش)

صبح که از خواب بیدار شده بود دلشوره ی بدی وجودش را پر کرده بود ... تند تند نفس می کشید و نمی دانست چرا انقدر دلش آشوب است ... با آن که شب گذشته علیرضا تا دیر وقت کنارش بود اما نمی دانست این دلهره از کجا سرچشمه می گرفت ... دلش مادرش را می خواست .. مادری که سال ها کنارش نبود ... مادری که وقت رفتن او را به خدا سپرده بود ... کاش حداقل زری یک امروز را برایش مادری می کرد ... بغض گلویش را پر کرد و اشک تا پشت پلک هایش دوید ... خدا را شکر پدرش را داشت ... حسام را داشت ... از همین حالا که فکر می کرد دلش برای هر دوی آن ها تنگ می شد ... به سمت رختخوابش رفت و روی تشکش نشست و به چهره ی حسام که در خواب بود نگریست ... دیشب حسام آمده بود و تا صبح کنارش خوابیده بود ...مثل آن وقت هایی که کوچک بود و می ترسید که حریر را از دست بدهد ...مثل زمان هایی که خواب بد می دید ... دست دراز کرد و انگشتانش را میان موهای خوش حالت برادرش فرو برد و آرام نوازشش کرد... باز هم بغض گلویش را فشار داد .... چه حال بدی داشت امروز ... امروزی که برای هر دختری آرزوست ... صدای علیرضا در گوشش پیچید: از فردا دیگه مال منی برای همیشه ... بهت قول می دم هیچ وقت از ازدواج با من پشیمون نشی ..


romangram.com | @romangram_com