#حریری_به_عطر_یاس_پارت_159
- اومم یه کم از این... یه کمم از این ... وای علی خیلی سخته ... همش خوبه ...
و آب دهانش را فرو داد ...
تنها چیزی که علیرضا می دید تنها آن لبان درشت و قلوه ای بود که حالا با لبخندی که رویشان جا خوش کرده بود شیرینتر و جذابتر به نظر می رسید ... نفس در سینه اش حبس شد و گفت:
-باشه اما تو رو خدا قول بده کم بخوریا ...
-اِ.. باشه دیگه چه قدر سفارش می کنی ...
علیرضا که شروع به خرید کرد حریر بی اختیار نگاهش را به او دوخت... اندام درشتش در آن تی شرت آستین کوتاه و جذب لیمویی عجیب خواستنی به نظر می رسید ... شلوار جین روشنی که به تن داشت و کتانی های سرمه ای رنگش به زیبایی ست شده بود و حالا بعد مدت ها حریر او را با تیپی متفاوت می دید ... چه قدر دلش می خواست کنارش راه برود و دختران حسرتش را بخورند ... بعد از مجلس خواستگاری که به خواست پدرش همان شب محرم شده بودند ، ان چنان محبتی در دلش نشسته بود که دیگر لحظه ای را بدون علیرضا فکر نمی کرد .. در همین یک هفته آن قدر محبت از او دیده بود که حس می کرد وجودش لبریز شده است از خواستن ... درست مثل چشمه ای که رو به خشک شدن می رفت و حالا رودی قوی و پرآب به او پیوسته بود ... این رود لبریز کرده بود چشمه ی وجودش را و حالا تک به تک درختان و گل های کنار آن با حضور رود، جان می گرفتند و سرزنده می شدند ...
علیرضا که کاسه ی کوچک آلوچه را به سمتش گرفت این بار لبخندی به غایت زیبا بر لبهای او نشست .. نگاه علیرضا مات لب ها شد... حالا او هم مثل حریر که فقط و فقط به آلوچه ها فکر می کرد، درگیر آن لب ها شده بود ... کاش یکی هم هوس او را فرو می نشاند !!!
حریر که اولین آلوچه را بر دهان گذاشت علیرضا بی اختیار آب دهانش را قورت داد ... فقط تکان خوردن لب ها را می دید و رنگ خوش قرمزی که لحظه به لحظه بر روی آن ها می نشست ... لب بالایش را به دندان گرفت و کمی عقب کشید و گفت:
-بهتره بریم یه جا بشینیم وسط راه وایستادی ...
حریر اوهومی کرد و کنارش به راه افتاد ... چهره ی در هم علی را که دید با شیطنت کاسه را به طرفش گرفت و گفت:
- بیا تو هم یه کم بخور ... ببین چه خوشمزه ست ...
سکوت علیرضا باعث شد کمی بیشتر سرش را جلو ببرد و نگاهش کند :
- علی ؟
-جانم .. چی شده؟
انگار در عالم دیگری سیر می کرد ... دلش چه بی تاب شده بود و به والله که دست خودش نبود! ... بی اختیار بار دیگر نگاهش را که سعی داشت به جای دیگری معطوف سازد ، به آن لب های پر طراوت و زیبا دوخت..وای که داشت جان می داد ... این بار چشم های حریر رد نگاه او را گرفت و بی اراده لب به دندان گرفت ،بلافاصله خود را عقب کشید و آب دهانش را قورت داد .. انگار که رنگ نگاه او را شناخت ...رنگ خواستن .. رنگ یک نفس شدن ...
ناهار را در جای آرام و دلنشینی صرف کردند .. اما علیرضا دایم نگاه از او می گرفت و سعی داشت حواسش را به جای دیگری معطوف کند .. بیشتر سوالاتش را سر به زیر جواب می داد و همین باعث شد حریر بیشتر پی به احوالاتش ببرد .. بعد از خوردن غذا علیرضا رو به او گفت:
- می خوای بریم ؟
romangram.com | @romangram_com