#حریری_به_عطر_یاس_پارت_158

حریر ناباورانه لب زد :

-علیرضا!!!

علیرضا ابرویی بالا انداخت و گفت:

-جانم؟

گوشه ی لبهای حریر به پایین کشیده شد و با ناز گفت:

-خب دلم می خواد دیگه ...

-آخه بدبختی سر همین دل کوچیکته که می ترسم با خوردن این آت آشغالا ما رو امشب راهی بیمارستان کنه ...

حریر مصرانه با نازی که این روزها عجیب از سوی علیرضا خریدار داشت پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-چشمم می مونه ها ...

لب های خوش فرمش زیر نور خورشید می درخشید و همان هوسی را که حریر از دیدن لواشک و آلوچه ها پیدا کرده بود ، به دل علیرضا می انداخت ... بی اختیار آب دهانش را قورت داد و پشت به حریر کرد ... این لب ها و خواستنشان دیوانه اش کرده بود ... شب تا صبح به طعم آن ها فکر می کرد و آرزویش چشیدن طعم شیرین آن ها بود ... کلافه دستی به موهایش کشید و دوباره به سمت حریر برگشت... حریر که متوجه بی قراری او نشده بود ، با همان شیطنت ذاتی گفت:

-چی شد برام می خری دیگه ؟

علیرضا کلافه تر از قبل گفت:

- نخرم چه غلطی بکنم .. بیا ببینم ..

با این که در دل از این کار راضی نبود اما نمی توانست پا روی هوس دخترک بگذارد... از علاقه دختران به چیزهای ترش خبر داشت و نمی توانست جلوی این هوس را بگیرد ... اما نگران آلودگی آن لواشک ها و آلوچه ها بود ..

لب های حریر به لبخندی نمکین باز شد و به دنبال او سرازیری راه باریکه ی درکه را به عقب برگشتند ... اصلا این مغازه ها با آن خوراکی های رنگ و وارنگ دل هر ببینده ای را به بازی می گرفت ... مقابل اولین مغازه ایستاد و با دیدن صورت شاد و خندان حریر دلش بیشتر از قبل غنج رفت ...

-خودت انتخاب کن ...

حریر با خوشحالی کودکانه ای شروع به نشان دادن آلوچه های سرخ و وحشی کرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com