#حریری_به_عطر_یاس_پارت_157
چشمان حریر رنگی از خجالت گرفت و سر به زیر انداخت... لبخند رضایت بر لب های حسین نشست و گفت:
-خوشحالم که راه درستو پیدا کردی ... خدا منو ببخشه که با حرفام اون بچه رو اذیت کردم... اصلا دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم...
-بابا علیرضا درکتون می کنه...
-اگه بدونی چی کشیدم اون روز... اصلا تو حال خودم نبودم.. از یه طرف نمی تونستم باور کنم علیرضا با تو همچین معامله ای کرده باشه... از اون طرف حال بد تو داغونم کرد... بهش گفتم نامرد...
و با یاد آوری حرف هایش، تاسفبار کف دست بر پیشانی اش کوبید و ادامه داد:
- یادم میفته به ناحق زدم توگوشش و سر بلند نکرد جیگرم کباب میشه...
-بابا اذیت نکنید خودتونو ... من برم به زری کمک کنم.. شما هم پاشید ببرمتون تو اتاقتون استراحت کنید ...
حسین نگاهی از سر مهر بر دخترش انداخت و گفت:
- باشه بابا.. ولی خودم باهاش حرف می زنم و از دلش درمیارم...این بچه خیلی آقاست... خوشحالم که انتخابت علیرضا شد...
هر دو که از اتاق خارج شدند حریر فقط به یک چیز فکر می کرد" آرامشی که زین پس کنار علیرضا خواهد داشت"
(پست چهل و پنج)
چشمان درشت و زیبای حریر دلش را به آشوب می کشید ... رد نگاهش را گرفت و با وصل آن ها به نقطه ای که اصلا دلخواهش نبود کنار گوشش زمزمه کرد:
- اصلا فکرشم نکن...
چشمان دلخور حریر به سمتش برگشت و گفت:
- اما من واقعا دوست دارم ...
علیرضا با بدجنسی شانه ای بالا انداخت و گفت:
-خب از الان بگم قرار نیست هر چی دوست داری فی الفور انجام بشه ... مخصوصا که توش ضرری باشه ...
romangram.com | @romangram_com