#حریری_به_عطر_یاس_پارت_156
حریر در سکوت به پدرش می نگریست و تند تند در دل خدا را شکر می کرد که بلایی برسر او نیامده بود... اما گفتن اتفاقات اخیر را لازم می دانست... نباید می گذاشت پدرش ندانسته به علیرضا تهمت بزند..حسین با آرامش پلک هایش را برهم گذاشت و رو به زری گفت:
-پاشو برو به کارات برس .. مگه شب مهمون نداریم؟
چشمان متعجب زری لبخند کم رنگی بر لب های حسین نشاند و ادامه داد:
- پاشو خانم...
زری ارام از جا برخاست و بی میل گفت:
-تو الان خوبی دیگه؟
-آره عزیزم... برو یه کم دیگه هم حریر میاد کمکت ...
زری یک تای ابرویش را بالا داد و از کنار حریر گذشت و از در خارج شد... با اشاره حسین حریر در را بست و به سمت پدرش برگشت.. حسین کنارش را نشان داد و گفت:
- بیا این جا دختر ...
به محض این که کنار او نشست حسین با صدای ضعیفی گفت:
- ببین بابا،هیچ دلم نمی خواد سادگی کنی ... این حرف و حدیث باید پیش ما سه نفر بدونه.. علیرضا یه عمر منو مدیونه خودش کرد ... نباید زری یه کلمه از این حرفا رو بفهمه... خودت که خوب میشناسیش ...
حریر فقط سرش را تکان داد.. چشمان خیسش نشان از طوفان درونش می داد ...حسین با مهربانی دست او را گرفت .. اما حریر پیش دستی کرد و گفت:
- بابا منو می بخشی؟
پلک های حسین که نرم روی هم نشست دل پر از آشوب حریر ارام گرفت... حریر خم شد و بوسه ای به پشت دست پدرش زد وگفت:
- بابا خیلی دوستت دارم...
دست حسین ارام و نرم روی سر دخترش نشست و با نوازش گفت:
- حالا واقعا به علیرضا بله دادی؟
romangram.com | @romangram_com