#حریری_به_عطر_یاس_پارت_155
اما حسین غرق در افکار خود انگشت اشاره اش را به دندان گرفت و گفت:
-من چه جوری تو روی این بچه نگاه کنم... چه جوری واسه او سیلی ناحق ازش حلالیت بگیرم... تو چی کار کردی بابا؟
-بابا...
حسین گیج و مات به طرفش برگشت و نگاه پر دردش را به او دوخت... سیلی که به گونه ی علیرضا نواخته بود حالا مشت شده بود و محکم به قلبش کوبیده می شد... درد بدی در قفسه ی سینه اش پیچید ...حریر هراسان به سمتش دوید و او را به سمت پشتی کوچک اتاقش کشاند ... رنگ از روی حسین پریده بود و لبهایش به شدت می لرزید...پر از ترس از اتاق بیرون زد و زری را صدا کرد:
- مامان قرصای بابا ...
زری که در آشپزخانه مشغول بود دستپاچه چاقوی داخل دستش را داخل سینک رها کرد و همان طور مثل عادت همیشگی اش بر صورتش کوبید و گفت:
-چی کارش کردی باز؟
رنگ پریده ی حریر و دست و پای لرزانش باعث شد ادامه ندهد به سمت سبد دارها خیز برداشت و بلافاصله با برداشتن بسته ی قرص به سمت اتاق دوید... حریر مثل بید می لرزید ...خدایا چه غلطی کرده بود؟
زری تند و سریع روکش قرص را باز کرد و یکی از ان ها را داخل دهان حسین فرو برد و با تکرار کلام حسین جان چیزی نیست ؛ نگاه به چشمان بسته ی حسین دوخت...تاثیر قرص به ثانیه نکشید و حسین به آرامی چشم باز کرد و بی نفس چشم به آن ها دوخت.. زری که نفسی از روی آسودگی می کشید پر از خشم از جا برخاست و با صدایی بلند به حریر توپید:
- نه خیر انگار تو واقعا قصد جون این مردو کردی ... یه بارکی بکشش و همه رو راحت کن دیگه... دختر چی از جون ما می خوای آخه؟
حریر که خود را مقصر می دانست شرمزده لب به دندان گرفت و سرش را پایین انداخت...اصلا همین که پدرش را سلامت می دید خدا را شاکر بود...
صدای ناله ی حسین باعث شد زری به عقب برگردد و تن گوشت آلودش را که به خاطر حرص و جوش بی مهابا می لرزید، کنار او بکشاند:
- جانم .. چی می خوای؟
حسین نفسی آرام کشید و جواب داد:
-هیچی ... بهترم.. یه چیزی بود که باید بهم میگفت... تقصیر اون نیست من دیگه تحملشو ندارم...
زری چشم دراند و گفت:
-وا خب منم همینو می گم .. می بینه تو تحملشو نداری... قلبت نمیکشه... باید رعایت کنه دیگه...
romangram.com | @romangram_com