#حریری_به_عطر_یاس_پارت_154

دل حریر برای مظلومیت علیرضا سوخت ... باید در اولین فرصت راز دلش را به پدر می گفت ... دلش نمی خواست دید پدرش به علیرضا بد باشد ... علیرضا مرد بود و مرد می ماند ... از این که حتی پدرش یک دلسوزی خشک و خالی را نسبت به او دریغ کرده بود دلش گرفت ... علیرضا حقش این نبود ... انگار با طلوع خورشید عشق در قلب تاریکش همه ی پرده های کینه و نفرت کنار رفته بود و او به خوبی می توانست چهره ی واقعی علیرضا را ببیند ...

صدای زری او را از افکارش بیرون کشید:

- من که می گم یه ریگی به کفش این دختره ست ... اصلا می دونی دیشب بله رو داده به این بچه ...

صدای پدرش که نیامد تصویر او را در ذهنش ساخت ... ابروهای بالا رفته و چهره ای متحیر .... برای خوش هم هنوز باور پذیر نبود چه برسد به پدرش و حتی زری ... دیشب قبل خواب به تصمیمش کلی فکر کرده بود ... اما واقعا راست بود دلش می خواست به مردانگی های علیرضا تکیه کند .. خسته شده بود از این همه اتفاق که همه اش بر اساس نادانی های خودش به وجود آمده بود ... دلش کمی عشق می خواست با چاشنی ناز کشیدن های علیرضایی ... دستش را روی قلبش گذاشت و با زبانش لب هایش را تر کرد ... باز صدای زری او را به خود آورد:

- ها چیه ؟ تعجب کردی ؟ نه خیر آقا .. به من که نمی گن اما داداشم به خاطر دل اون بچه از تموم حرف و حدیثای این مدت گذشته ...

-اما دل من باهاش صاف نمیشه ...

- خبه حالا توام ... گذشتم خوب چیزیه ... پسره یه جوونی کرده تو هم حالا کوتاه بیا ...

در دل با خود فکر کرد اگر زری بفهمد این وسط علیرضا مقصر نیست باز هم این حرف را می زد ؟ دیگر مصمم شده بود که باید در خفا برای پدرش پرده از این راز بردارد .. دانستن این مطلب هیچ فایده ای نداشت جز درازتر شدن زبان زری ... بی شک اگر علیرضا منفعتی در این کار می دید خودش همه چیز را برای او رو می کرد .. اما دیگر به عاقلی علیرضا شک نداشت ...

-الان کجاست؟

- دیشب نذاشت باهاش برم بیمارستان ... دوستش اومد دنبالش با هم رفتن... تموم شب پلک رو هم نذاشتم . دوستش زنگ زد گفت دیشب رو تو بیمارستان موندن ... یه دنده اش ترک خورده .. خدا ازشون نگذره ... خدا رو شکر سرش آسیبی ندیده ...

پدرش انگار نمی شنید که گفت:

-باید با خود حریر حرف بزنم... تو کارتو بکن ...

-مرد مگه دارم گل لگد می کنم...

با شنیدن کلام پدرش به سمت رختخوابش دوید و خود را مشغول جمع کردن آن ساخت ...

(پست چهل و چهار)

آخرین کلمه را که بر زبان راند ،حسین که تا آن زمان فقط سکوت کرده بود و حیران و سرگشته به حرف های او گوش می داد، از روی تک صندلی اتاق دخترش برخاست و به سمت پنجره رفت... نگاه ماتش بر روی موتور درب و داغان علیرضا نشست و چند بار کلمه ی "وای" را تکرار کرد... حریر با زبان، لب های خشکش را تر کرد و زمزمه کرد :

-بابا...


romangram.com | @romangram_com