#حریری_به_عطر_یاس_پارت_151
-تو رو جان من که ادعا می کنی برات عزیزه ... حریرمو اذیت نکن ...
دهان زری مثل یک غار باز ماند ... حریر پر التهاب انگشتانش را بیشتر در هم پیچاند و نفس در سینه اش حبس شد .. علیرضا همانطور خمیده از جایش برخاست و رو به زری گفت:
- عمه تموم عمر نوکریتو می کنم اما نمی خوام اتفاقی بیفته که خدای ناکرده بی احترامی بینمون پیش بیاد .. خودت می دونی که چه قدر خاطرتو می خوام اما از این به بعد نمی تونم سکوت کنم... تو رو خدا یه کم حال منو درک کن ...
زری با ناراحتی دست به کمر شد:
-وایسا ببینم این جا چه خبره ؟
گونه های رنگ گرفته ی حریر بلافاصله تمام شکش را به یقین تبدیل کرد ... حرص و بخل سرتاپایش را پر کرد ... اما آن قدر سیاست داشت که حرفی بر خلاف میل او نزند ..
-باشه آقا علیرضا ... باشه ... تو خوش باش ... راضی باش ... آ آ ... من دهنمو می بندم ..
و محکم روی دهانش کوبید ...علیرضا نگاهی خجل به حریر انداخت و رو به زری گفت:
- عمه من نمی خوام از این به بعد هیچ کدومتون صدمه ببینید .. حالا که همه چی درست داره پیش می ره، بذارید باور کنم که همه چی رو به راه شده ... بذارید منم یه نفس راحت بکشم...
با صدای گوشی همراهش کلامش نیمه ماند و گوشی را نزدیک گوشش گرفت و جواب داد :
- جانم داداش ...
-....
- حسن یه دقیقه زبون به دهن بگیر ...
-...........
-خونه ی عمه مو که بلدی پاشو سریع بیا این جا ...
-..........
-صِدام ... نه بیا می فهمی ... حسن زود بیا .. دمت گرم ..
romangram.com | @romangram_com