#حریری_به_عطر_یاس_پارت_152

و همانطور که دوباره در خودش جمع می شد تماس را که قطع کرد و گفت:

- بیچاره حسن منتظرم بود ... قرار بود بعد تموم شدن کارم برم پیشش ... دیده ازم خبری نشده نگران شده...

حریر با سری پایین گفت:

- خب پس من دیگه برم ...

به سمت ساختمان حرکت کرد که علیرضا صدایش زد :

- حریر ... خانوم...

هنوز پرده ای از خجالت میانشان آویخته بود ... حریر در جایش ایستاد ... اما برنگشت ... علیرضا با لبهایی که به لبخندی دلنشین می نشست گفت:

- قول می دم اگه امشب خدا خواست و زنده موندم فردا با خانواده مزاحمتون بشم ...

سکوت حریر را که دید رو به زری کرد و گفت:

- عمه جان فردا میام خواستگاری دخترتون ..

زری با ناراحتی لب برچید و جواب داد:

-خبه خبه .. وعده نده به خودت ... اگه تونستی باباتو راضی کنی پاشو بیا ...

- بابام با من عمه جان ... شما حسین آقا رو آماده کن ...

زری پشت چشمی نازک کرد و ایشی بلند بالا کشید ... اما علیرضا بی توجه به او نزدیک حریر شد و پرسید:

- این دفعه می خوام با رضایت خودت پا پیش بذارم ... آخ ...

حریر هراسان به عقب برگشت و گفت:

- چی شدی؟


romangram.com | @romangram_com