#حریری_به_عطر_یاس_پارت_150

هجوم درد بیچاره اش کرده بود ...انگار نه انگار که دقایقی پیش شعر و شاعری اش گل کرده بود ...این همه درد کجاپنهان شده بود ؟ مگر نه این که تا همین چند ثانیه ی پیش کنار حریر هیچ دردی را احساس نمی کرد...نگاهش به سمت حریر رفت ...آخر دوای دردش آن جا ایستاده بود ...

- نه عمه .. تو رو خدا سر و صدا نکن ... به حسن زنگ می زنم میاد دنبالم ... به خدا هیچیم نیست ...

زری گردنش را قوسی داد و با لحنی طلبکارانه گفت:

-آره والا ..معلومه .. یه جای سالم تو تنت نذاشتن .. ای خدا جواب داداشمو چی بدم ...

اصلا گِل این زن را کولی آفریده بود خدا ...

گوشی همراهش را از جیب بیرون کشید و گفت:

- شما برید بخوابید .. حسن بیاد منم می رم ..

انگشتان حریر در هم قفل شده بود .. نمی توانست قدم از قدم بردارد ..زبانش هم مثل پاهایش قفل شده بود ...

اما یک دفعه زری به سمتش برگشت و با خشم به او توپید:

- میمردی زودتر خبرم کنی ... این بچه داغون شده و داره از درد به خودش میپیچه اون وقت تو مثل ماست وارفته وایستادی نگاهش می کنی ؟

-عمه !

صدای بلند و قاطع علیرضا باعث شد زری به عقب برگردد :

- جانم چی شدی؟

ابروهای درهم قفل شده ی علیرضا دلش را قرص کرد:

-عمه شما منو خیلی دوست داری دیگه نه؟

چشمان زری گرد شد :

- خب معلومه .. جونمم می دم واست ... تو عزیز دل عمه ای !


romangram.com | @romangram_com