#حریری_به_عطر_یاس_پارت_149

-این جا چه خبره؟

زری گامی به جلو برداشت و به محض دیدن علیرضا در آن حال و روز با کف دست محکم به صورتش کوبید و بلند گفت:

- وای .. خدا مرگم بده ...خاک عالم به سرم ... علی عمه چی شده؟ چی به روزت اومده ؟

علیرضا انگشت اشاره اش را بر روی بینی گذاشت و همان طور که نگاهش را به خانه ی همسایه ها می چرخاند گفت:

- هیش عمه چه خبرته ؟ کل محلو خبر دار کردی ...

زری که از هر فرصتی برای چزاندن حریر استفاده می کرد با چشم غره ای به او ادامه داد:

- نکنه همش زیر سر توئه ور پریده ست؟ ... اصلا وایسا ببینم.. تو، این وقت شب این جا چی کار می کنی ها؟

لب های حریر باز شد تا جواب دهد اما علیرضا به جایش پاسخ داد :

- عمه تو رو خدا انقدر های و هوی نکن ... اروم باش تا بگم ...

زری مشکوک به هر دو نگریست ... کنار هم بودن آن ها برایش زیادی عجیب و باورنکردنی بود ...چشم هایش را ریز کرد و پرسید:

- زود باش بگو ببینم ... چه بلایی سرت اومده ...

علیرضا کلافه نگاهی به او انداخت و گفت:

-آخر شبی اومدم یه سر بزنم بهتون که دیدم همه چراغا خاموشه و خوابید...اومدم برگردم که یهو چند نفر ریختن سرم ... فکر کنم اشتباه گرفته بودنم ..

انگار با دور شدن حریر از او تازه دردها به سمتش هجوم آورده بودند که دست به پهلو گذاشت و نالید :

- آخ ...

زری به سمتش دوید و گفت:

-بگردم عمه .. ببین چی به روزت آوردن ..الهی خیر نبینن .. الهی خدا به زمین گرم بزندشون ... بذار حسینو بیدار کنم بریم بیمارستان ...


romangram.com | @romangram_com