#حریری_به_عطر_یاس_پارت_148
حریر را از خود کمی جدا ساخت و گردی صورتش را میان کف دستانش گرفت و گفت:
- تموم شده ... خوشحالم که به خیر گذشت ... هنوزم فکر می کنم دارم خواب می بینم ... حریر بهم بگو تا مطمئن بشم ...
چشمان منتظرش خیره چشمان خوشرنگ او شد که حریر جواب داد:
- تموم این سال ها یه حسی داشتم که نمی دونستم چیه؟ نمی دونستم چرا دلم نمی خواست روی خوش بهت نشون بدم .. اره تو راست گفتی ... من از زری بدم می اومد ... زورم بهش نمی رسید اما می دونستم تو رو خیلی دوست داره ... وقتی ازم خواستگاری کردی .. وقتی از عشقت با خبر شدم دیگه تو و احساستو رو ندیدم .. دلم می خواست هر جور شده زری رو اذیت کنم ...تلافی کتک هایی که بابام به خاطر اون به حسام می زد رو در بیارم .. باید انتقام همه رو می گرفتم...نمی خواستم خوشحال باشه ... تو .. تو که دیدی چه قدر اذیتم می کرد ...
و دوباره به گریه افتاد .. اما علیرضا اجازه نداد بیشتر گریه کند ... با انگشت شست اشک های روی صورتش را پاک کرد و گفت:
-ببین منو ... یه چیزی ته چشمات بود که منو می کشوند به سمتت ... انگار می دیدم قایمش کردی ... همون نمی ذاشت من عقب بکشم .. می دونستم داری با زری مخالفت می کنی اما باورم نمی شد به خاطرش با زندگی خودت بازی کنی ...
-علی من اشتباه کردم ...فکر می کردم با پول می تونم به اون بالا بالاها برسم ... چشمم دنبال پول بود .. می خواستم از این خونه یه جوری بزنم بیرون که برای خودم کسی شده باشم ...همش خیال می کردم اریا می تونه با پول و ثروتش خوشبختم کنه ... زری با اذیتاش دیوونه م کرده بود ... تو می دیدی که همیشه تحقیرم می کرد ..حتی دانشگاه رفتنمو ... وقتی سکوتت رو می دیدم ،بیشتر لجم می گرفت ... حرص می خوردم .. می گفتم این چه عاشقیه ...
-خودت می دونی من اهل بی احترامی نیستم... می دونستم اذیتت می کنه .. اشکاتو که می دیدم داغون می شدم ... عمه هم کمبود داشت .. زندگی قبلیش پر از حقارت بود .. چه قدر سر بچه اذیت شده بود ..متاسفانه راه رو اشتباه رفت... به جای این که به شما ها محبت کنه دق دلی شو سر شما خالی می کرد ... بدبختی عمه م بود ... می تونستم دلشو بشکنم؟ ...
نگاه خیس حریر را که دید ادامه داد:
- اما بهت قول می دم از این به بعد دیگه نذارم ازارت بده ...حالا بهم بگو
، بالاخره زنم میشی ؟
لب های خوش فرم حریر به زحمت تکان خورد ...
دل علیرضا بوسه ای شیرین می خواست ..شاید که از آن خواب بیدار شود .. سرش را نزدیک صورت او برد ... چشمان خوشرنگ حریر میخ ان چشمان مردانه بود که با صدای زری هر دو عقب کشیدند :
- این جا چه خبره ؟
(پست چهل و سه)
حس گرم شدن پشت پلک هایش باعث شد چشم باز کند . اما با نور شدیدی که از لا به لای پرده ی اتاقش بر صورتش تابیده بود ، دوباره چشم بست... و این بار نرم و آهسته پلک هایش را از هم باز کرد ... با بدنی خسته از بی خوابی شب گذشته روی رختخوابش نشست و خیره به پنجره ی اتاقش شد .. آن قدر دیر به رختخواب رفته بود که به نظرش تا پلک بسته بود، صبح شده بود ... با یاد آوری دیشب از جا پرید و به سمت پنجره خیز برداشت ... پرده را کنار زد و با دیدن موتور علیرضا که گوشه ی حیاط پارک شده بود نفسش را بیرون داد ... از همان فاصله هم می شد شکستگی چراغ و ها و آینه هایش را دید ... دستش را روی موهای پریشانش کشید و سعی کرد با همان نوک انگشتانش کمی مرتبشان کند و تارهای پریشانش را پشت گوش هایش بفرستد .. یعنی الان چه می کرد؟ ... درست بود که دیشب تا حدی انعطاف نشان داده بود و کمی از مکنونات قلبش را روی داریه ریخته بود اما اصلا رویش را نداشت که زنگ بزند و حالی از او بپرسد ...به عقب برگشت و مشغول جمع کردن رختخوابش شد ... پتویش را که تا زد چهره ی مهربان علیرضا مقابلش ظاهر شد ..بی اختیار لبخندی شیرین بر لب هایش ظاهر شد و سرخوش روی تشک نشست ... پتو را به آغوش کشید ودر عالم رویا غرق شد ...
نفس های تند علیرضا را حس کرده بود هر آن منتظر بوسه ای از جانب او بود که با صدای زری به خود آمده بودند ...
romangram.com | @romangram_com