#حریری_به_عطر_یاس_پارت_147


-تو خوبی .. تو پاکی حریر ...

نفس در سینه ی حریر بالا نمی آمد ... مگر نه این که همین هفته ی گذشته او را از زیر دست و پای اریا جمع کرده بود ...علیرضا چه زود فراموش کرده بود ...

مصرانه نالید:

- نه نیستم... من اشتباه زیاد کردم ... من اذیتت کردم ... دنبال اون آشغال رفتم ... اما به خدا من نمی خواستم باهاش باشم ... فکر نمی کردم اونجوری گولم بزنه ... اون روز ... اون ...

به هق هق که افتاد علیرضا دست دور شانه های او انداخت و تن لرزانش را به آغوش کشید ...و چه راحت حریر با آن تن ظریف و کوچک در آغوشش جا گرفت ...و ای که چه حسی داشت ! علیرضا روی ابرها سیر می کرد .. باورش نمی شد ... طلسم تمام این سال ها شکسته بود ....

-هیش ... نمی خواد بگی ... من باورت دارم ..

گرمای تن علیرضا کمی آرامش کرد ...تن لرزانش وقتی بیشتر در حصار دستان گرم او قرار گرفت گفت:

- خیلی ترسیدم علی .. خیلی ... اون نامرد بهم داروی بیهوشی داد... علی من دختر بدی نیستم ... به خدا نیستم ...

دست های علیرضا روی کمرش بالا و پایین شد و آرام زمزمه کرد :

- ببخشید .. معذرت می خوام .. من باید بیشتر مراقبت بودم .. منه احمق باید حواسمو بیشتر جمع می کردم ... به خدا اگه جا داشت می کشتمش ...

-علی منو ببخش...

-هیش ... تموم شد ...گریه نکن این جوری ...

هق هق های حریر درد را به سینه اش می نشاند ... با نفسی عمیق عطر موهای خوشبوی حریر را به جان کشید و گفت:

- عزیزم... تموم شد ..

تاکید وار گفت:


-به خدا من بد نیستم ...


romangram.com | @romangram_com