#حریری_به_عطر_یاس_پارت_15
-هیچی بابا .. علیرضا صبح تو کوچه جلومو گرفت...
مریم متعجب پرسید:
-دروغ؟ ای جان بالاخره این پسر یه جنمی از خودش نشون داد...
کفری لب به دندان گرفت و در جواب مریم گفت:
- حالم از خودشو و اون عمه ی عفریته اش بهم می خوره ...
مریم جدی و مثل همیشه عاقلانه گفت:
- خودتم می دونی که علیرضا خیلی پسر خوبیه ... پس لطفا اونو به آتیش عمه ش نسوزون...
حریر که با یاد آوری علیرضا و حرف هایش کم کم حال خوشش را از دست می داد جواب داد:
- نمی دونم ... اما خودت می دونی که من هیچ حسی بهش ندارم...
مریم خود را بیشتر به او نزدیک کرد و با صدایی که سعی می کرد بیش از حد معمول پایین باشد گفت:
-ولی من هنوزم معتقدم علیرضا برای تو بهترین گزینه ست ... حریر بچه نشو ... فکر کردی این پسره با این همه دک و پزش نگات می کنه ... این اصلا یه بار تو رو نگاه کرده؟خیلی ساده ای دختر چرا یه کم واقع بین نیستی ؟ چرا همش می خوای تو خواب و رویا سیر کنی...
با شنیدن این کلمات که خود نیز به درست بودنش واقف بود بغض گلویش را گرفت و گفت:
-بس کن مریم ... خواهش می کنم بیشتر از این دلمو اتیش نزن ...
از جا بلند شد و کیفش را از زیر چادر روی شانه اش انداخت و خواست از کلاس بیرون برود که مریم بازویش را محکم گرفت و گفت:
- باشه ... باشه ... بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم، آروم شو بعد حرف می زنیم...
هر دو از کلاس بیرون رفتند اما متوجه نگاه های خاص آریا به خود نشدند... ×××××××××
دستش را زیر شیر آب برد و مشتی به صورتش پاشید .. خنکای آب کمی از التهاب درونش کاست ... مریم ناراحت نگاهش می کرد اما جرات حرف زدن نداشت ... دوستش را خوب می شناخت ... به نظرش حریر واقع بین نبود.. او پر بود از رویاهای گمشده... در برابر عشقی که به آریا پیدا کرده بود رسما غیر منطقی رفتار می کرد و واقعیت را قبول نداشت .بارها سعی کرده بود او را متوجه اختلاف طبقاتی که بین او و آریا وجود داشت کند ،اما حریر ادعای عاشقی داشت و زیر بار حرف های درست و منطقی او نمی رفت ... کلافه دستی به صورتش کشید و آن چه در دل پنهان کرده بود را بر زبان راند:
romangram.com | @romangram_com