#حریری_به_عطر_یاس_پارت_144

خجالت و شرم وجودش را پر کرد .. دیگر تاب و تحمل این نگاه ها و حرف ها را نداشت ...سرش را پایین انداخت .. اما علیرضا امشب عقلش ر ا از دست داده بود ... دست حریر را بالا آورد و به تک تک انگشتانش نرم و آرام بوسه زد ... برقی از سر انگشتان حریر رد گذشت و مستقیم به سوی قلبش رفت ...



×××××××××××××

(پست چهل و دو )

به سختی می توانست خود را کنترل کند ... تا سر حد مرگ عصبانی بود .. اما نمی خواست قبل از مطمئن شدن از چیزی عکس العملی نشان دهد ... دستش را به پیشانی اش کشید و پرسید :

-منظورت چیه؟

-باید خوب بدونی!

نفسش را با حرص بیرون داد و بلند فریاد کشید:

- واضح بگو ...

پوزخندی که بر لبهای پریناز نشست کلافه اش کرد و با دندان های کلید شده غرید:

- درست حرف بزن ببینم...

-من درست حرف می زنم تو نمی فهمی ..

-چه غلطی کردی ... ها؟

لب های پریناز به لبخندی خبیثانه باز شد و گفت:

- فکر نمی کنی که من انقدر هالو باشم ...

و یک تای ابرویش را بالا انداخت و با لحنی خاص افزود:


- دارم برای مادرت یه وارث میارم ...

romangram.com | @romangram_com