#حریری_به_عطر_یاس_پارت_143

رنگ نگاه حریر شرمنده شد .. می دانست علیرضا واقعیت را می گوید اخلاق های خاص او را خوب می شناخت ...او به به مردی و مردانگی در محل شهره بود ... این بار با نگاهی خاص خیره ی علیرضا شد ... چرا تا به حال نخواسته بود علیرضا را ببیند ؟... چرا این همه بی زاری از او در دلش تلنبار شده بود ؟ فکرش به سال ها پیش پر کشید ... به روزهای که زری همیشه مقابل دیگران تحقیرش می کرد ... با حرف های آزار دهنده دلش را می سوزاند... اما علیرضا سوگلی زری بود .. مرکز توجه زری بود ... کم کم از هر چه که زری دوست داشت متنفر می شد ... با هر چه که موافق بود حریر در دل مخالفت می کرد .. زمانی که علیرضا به او عاشقانه پیشنهاد ازدواج داد از خوشحالی داشت بال در میاورد، چون چیزی یافته بود که می توانست با آن زری را تا حد مرگ بچزاند ... انگار علیرضای بیچاره تنها وسیله ی آزار دادن زری شده بود ... از حساسیت های او خبر داشت... این شد که بی فکر شروع به مخالفت کرد ... اگر زری اورا تحقیر کرده بود حالا حریر بعد از سال ها چیزی پیدا کرده بود که به راحتی می توانست دق دلی اش را بر سر زری خالی کند ... مگر نه این که زری او را دختری دست و پا چلفتی می خواند .. مقابل زن برادرش او را کوچک و حقیر می ساخت .. حالا که حریر بزرگ شده بود حالا که می توانست تلافی کند چرا که نه ؟ و این وسط همیشه علیرضا با خوبی و مهربانی هایش عقب ننشسته بود ... حریر بد کرده بود اما علیرضا با خوبی پاسخ داده بود ... حالا که فکر می کرد می دید هیچ وقت از علیرضا بدش نمی آمده ... علیرضا مهربان بود ... آرام بود و عاشق ... مرد بود و مردانه عمل می کرد

-حریر ..

با صدای علیرضا به خود آمد ... خجالت زده نگاه از چشمان او گرفت ...

علیرضا دستمال را به سمتش گرفته بود ... متحیر نگاهش کرد که علیرضا با زرنگی گفت:

-حالا که اون قلچماقا داغونم کردن ، تو مرهمش باش ...

لب های حریر زیر دندان کشیده شد ... این چه حالی بود؟! ... انگار تازه چشم هایش باز شده بود و دنیای اطرافش را به وضوح می دید ... علیرضا چرا انقدر پاک و زلال به نظر می رسید ... دست لرزانش جلو رفت و دستمال را گرفت .. همزمان چشمان علیرضا بسته شد ... انگشتان حریر به همراه دستمال روی پیشانی اش نشست ... آن قدر نزدیک شده بود که هرم نفس های داغ او را روی سر و صورت خود احساس می کرد .. تحمل این همه نزدیکی را نداشت ... حالا که عاقلانه نگاه می کرد علیرضا هیچ کم نداشت ...خوش چهره بود و به دل می نشست ...رفتار بد زری او را به بیراهه کشانده بود ...ته دلش هم خورد ... عشق رسوب کرده بالا آمد .. کجا پنهان شده بود این دوست داشتن؟ ... و همه چیز درست مثل یک فیلم سینمایی جلوی چشمانش ظاهر شد ... علیرضایی که توی کوچه دنبالش دویده بود تا زنبیل سنگین خریدهایش را از دستش بگیرد...چرا همیشه مهربانی هایش را ندیده بود؟ .. برداشت هایش همه به اشتباه بود و به پای خود شیرینی و عزیز شدنش پیش زری نوشته شده بود .. چرا انقدر نادان بود؟ ... بیشتر که فکر می کرد علیرضا همیشه حامی اش بود و او همیشه برعکس عمل کرده بود ...

-آخ .. آخ ... چی کار می کنی دختر ...

با صدای علیرضا از افکارش بیرون آمد ... بی حواس دستمال را روی زخم کشیده بود و صدای او را در آورده بود ... علیرضا از درد مچش را گرفته بود ... دوباره نگاه ها در هم گره خورد .. چرا هیچ وقت این نگاه خاص را ندیده بود ... انگار پرده ی دوخته شده از نفرت کنار رفته بود و خورشید تابان از پس ان بیرون زده بود ... قلبش بی اختیار در سینه می کوفت و به نفس نفس افتاده بود ... لبهای خوش فرم علی رضا تکان خورد و حریر حسی عجیب را در وجودش لمس کرد:

- چیه خانم خوشگله بد نگاه می کنی ؟

خودشیفته ای بود این پسر ... باز زیادی تحویلش گرفته بود... با بدجنسی گفت:

- پررو نشو ...

لحن کلامش برای علیرضا تازگی داشت ... انگار داشت با کلامش او را به توجه بیشتر تحریک می کرد ... علیرضا فرصت را غنیمت شمرد ...

– آره من پرروام... می دونی چرا؟

چشمان منتظر و شفاف حریر لب هایش را از هم گشود:

- برای به دست آوردن تو باید پررو بود .. شجاع بود .. قوی بود .. پهلوون بود ... خودشیفته بود ... چون دختری که من عاشقشم واسه خودش کم چیزی نیست ... باید برای به دست آوردنش تموم این ها باشی ... تا بتونی هر دفعه در برابر نازاش .. غرورش ..اذیتاش ،مقاومت کنی و دم نزنی ..

هنوز حریر در سکوت نگاهش می کرد .. علیرضا تمام تلاشش را کرد ... امشب حریر ، حریر همیشگی نبود ..

-می خوام بدونم دختری که تموم این سال ها قلبمو به اسارت گرفته کی راضی میشه قبولم کنه .. کی از اذیت کردنم دست می کشه ... کی برای من مجنون لیلی میشه ... کی یه آره می گه و دل منه بدبخت رو خوشحال می کنه ...


romangram.com | @romangram_com