#حریری_به_عطر_یاس_پارت_141
حالا دیگر در جایش ایستاده بود ... تمام تنش از ناراحتی می لرزید ...اما هنوز چیزی در آستین داشت که عجیب آریا را آچمز می کرد .. به همین راحتی ها هم نبود ... لب هایش برهم خورد و گفت:
- اما فکر کردی ... تو نمی تونی ازم جدا بشی... یعنی بخوای هم نمیشه ...
و پوزخندی بر لبانش نشست و با دیدن چشمان وق زده ی اریا بلند و صدا دار زیر خنده زد ... اگر مرد جوان مقابلش آریا بود و ادعایی زرنگی داشت ، او هم پریناز بود و دست پرورده ی خودش ... آریا نمی توانست به همین راحتی او را دور بزند.. حالا وقتش بود و باید برگ برنده اش را رو می کرد ...
×××××××××××
آب دهانش را قورت داد ... مگر علیرضا نگفته بود مهاجمین را نمی شناخت ؟ به عقب برگشت و نگاه به چهره ی علیرضا کرد ... لب هایش بی اراده برهم خورد و گفت:
-منظورت چی بود؟
علیرضا تن دردناکش را تکان داد و دستی به موهای به هم ریخته اش کشید و گفت:
-یکیشون رسما منو تهدید کرد .. از اون موقع دارم فکر می کنم چرا ؟
نفس های حریر تند شد و دوباره کنارش نشست و پرسید:
- یعنی ... یعنی چی؟
چشمان پر از ترسش هزار پرسش داشت .. علیرضا نگاهش را به وسایل داخل سینی دوخت و آرام گفت:
- یعنی که این یه تلافی بود ...
یک نام در ذهنش زنده شد .. نامی که این روزها بدجور ازارش می داد و از او هراس داشت .. هنوز هم این اسم کابوس شب ها و ساعات تنهایی اش بود ... "آریا ... کار ،کارِ آریا بود! "
-مطمئنا اون پسره که نمی دونم حتی اسمش چی بود این قلچماق ها رو اجیر کرده بود ... یکیشون گفت حق ندارم دور و بر تو بپلکم وگرنه این دفعه ...
کلامش را نیمه رها کرد ،دلش نمی خواست بیش از این حریر را بترساند .. رنگ پریده و تن لرزان حریر به اندازه ی کافی نشان از ترس داشت ... لیوان نیم خورده ی شربت را برداشت و به سمتش گرفت و گفت:
- نترس ... یه کم از اینو بخور ...
دستانش می لرزید ... آریا تلافی کار علیرضا را در آورده بود و حالا تهدید می کرد ؟!.. علیرضا لیوان را به سمت دهانش گرفت:
romangram.com | @romangram_com