#حریری_به_عطر_یاس_پارت_139
- نمی دونم...
-نمی شناختی شونو این جوری خودتو و موتورتو داغون کردن؟؟!
-نمی شناختمشون ..
نمی دانست باید حرفی بزند و یا سکوت کند ؟ اما دلش با هر بار یاد آوری آشوب می شد... این اتفاق با حریر ارتباط مستقیم داشت .. بی هوا مچ حریر را که به سمت پیشانی اش می رفت گرفت و گفت:
- بهتره یه چند وقت از خونه بیرون نری ..
حریر که فکر می کرد با کمی محبت علیرضا را پررو کرده است با خشم مچش را از میان انگشتان او بیرون کشید و با خشم گفت:
- هنوز آقا بالا سرم نشدی ...
چرا این دختر زبان خوش نمی فهمید؟ ..چرا انتهای حرف هایشان همیشه به اخم و تخم و دعوا می کشید ؟... کلافه و حرصی جواب داد:
- چرا همیشه داری لج می کنی ؟
چشمان غضبناکش را به او دوخت و وحشیانه غرید:
-تو اختیار دارم نیستی ... اگه دیدی یه امشب این جا نشستم، نه واسه اینه که ازت خوشم میاد نه!... واسه اینه که دشمنم که باشی بازم ادم نمی تونه از این حال و روز بگذره و بی خیال بشه ..
و از جا بلند شد ... باید می رفت ... دلش نمی خواست علیرضا برداشتی خاص از رفتارش داشته باشد ... همین چند کار کوچک باعث شده بود به خود اجازه مداخله در زندگی اش دهد ... پشت به او کرد که با کلام علیرضا در جایش خشک شد ...
-اونا منو با تو تهدید کردن ... می فهمی؟
***********
(پست چهل و یک)
تمام شهر زیر پاهایش بود ... نور چراغ های روشن درست مثل این بود که کسی زیر پایش را پر از ستاره کرده باشد ... تمام فکرش معطوف به نقطه ای روشن اما کوچک درست وسط شهر بود ... نقطه ای که به نظرش بیشتر از هر جای دیگری روشن بود ... محله ای میان شهر ... خانه ای کوچک و نقلی در آن محله و اتاقی کوچک در آن خانه و دخترکی زیبا در میان آن اتاق ... فکرش فقط معطوف حریر بود و بس ... حالا داشت چه می کرد ؟ خبر داشت در این مدت پا به دانشگاه نگذاشته بود ... هر چند که خودش هم با آن قیافه ی کبود و درب و داغان سر کلاس هایش نرفته بود اما با خبر بود که حریر هم دانشگاه نمی رفت ... کلافه چنگی به موهایش زد و دوباره خیره ی آن نقطه شد ... جایی که حدس می زد حوالی محل زندگی حریر باشد ... نفسش را محکم بیرون داد و پیشانی اش را به شیشه چسباند ... چرا ان قدر درمانده به نظر می رسید؟هیچ وقت فکر نمی کرد در چنین مخمصه ای گیر بیفتد ... قرارش با خود این نبود ... بی شک دست خودش نبود و دلش راه را کج رفته بود وگرنه فکر و نقشه ی او کجا و اتفاقات چند وقت اخیر کجا؟...در دامی که خود پهن کرده بود دست و پا می زد و انگار راه فراری نبود ...
با صدای در پیشانی از شیشه برگرفت و به عقب چرخید ... پریناز با اندام وسوسه بر انگیز در آن لباس زیبا در آستانه ی در ایستاده بود ... هر دو دستش را در جیب های شلوارش فرو برد و خیره نگاهش کرد ... چرا حرفی برای گفتن نداشت؟ چرا نگاهش به پریناز مثل گذشته نبود ... مگر نه این که جذابیت های پریناز برایش چیزی مافوق تصورش بود ... همیشه فکر می کرد دل کندن از این دختر کار سختیست ... اما حالا آن قدر قلبش خالی از احساس شده بود که خودش هم تعجب می کرد ... ورود حریر به قلبش جایی برای پریناز باقی نگذاشته بود ... پریناز جلو آمد و بی این که منتظر اجازه ی او باشد دستانش را دور گردن او انداخت و سر بر سینه اش گذاشت و بوسه ای نرم بر آن زد ... چرا این قلب مثل گذشته هیجان زده نمی شد؟ ... چرا بالا و پایین نمی شد و هری نمی ریخت؟
romangram.com | @romangram_com