#حریری_به_عطر_یاس_پارت_138
لبهایش را در دهان جمع کرد و خود را عقب کشید ... اما علیرضا مچش را رها نکرد ..
-تا نبخشی نمی ذارم بری ...
حریر این همه سماجت را تا به حال در هیچکس ندیده بود... کم بی محلی نکرده بود .. کم اذیتش نکرده بود ... اما این پسر دست از حرفش نکشیده بود و از دوست داشتنش کم نیاورده بود ... دلش کمی سوخت ... بخصوص که از کنار پیشانیش جوی باریکی از خون راه افتاده بود ... نگران لب زد:
- باشه ... حالا پاشو بریم تو حیاط ...
انگار که علیرضا جان گرفت ... قدرتی غریب در تن پر دردش احساس می کرد... تنه اش را از دیوار گرفت و نیم خیز شد .. اما چشمانش سیاهی رفت و بی تعادل به دیوار تکیه زد.. دست خودش نبود، جلو دوید و دوباره بازویش را گرفت ...
-بذار کمکت کنم ...
از این همه نزدیکی نفسش بند آمد ... گرمای تن حریر جانی تازه به تک تک سلول هایش ارسال می کرد ... تا باشد از این مشت و لگد ها که بر جانش بنشیند اما مرهمی همچون معشوق داشته باشد... درست از همین دقایقی پیش که حریر را کنار خود دید تنش بی حس شده بود .. هیچ دردی نداشت ... قلبش آن قدر با هیجان بالا و پایین می پرید که داشت از حلقش بیرون می زد .. اما در آخرین لحظات نگاه هر دو روی موتور آش و لاشش نشست ... زیر لب زمزمه کرد:
- هر چه از دوست رسد نیکوست ...
حاضر بود تمام جان و مالش را بدهد اما همین دقیقه را بارها و بارها از نزدیک لمس کند ... حریر با پا در را کمی بیشتر باز کرد و علیرضا وارد حیاط شد و به سمت تخت چوبی زیر درخت توت رفت و نشست ... حریر دستپاچه از این همه نزدیکی احساس نفس تنگی می کرد ... باید از آن جا دور می شد .. این همه نزدیکی را نمی خواست ...در حالی که سعی می کرد آرام حرف بزند گفت:
- یه دقیقه بشین برم وسایل بیارم ...
و بلافاصله از او دور شد .. با رفتن او به یکباره تمام دردها به سمتش هجوم آورد و راه نفسش را بست... صدای مرد در سرش پیچید" اگه یه باره دیگه دور و بره این دختره ببینمت جون سالم به در نمی بری" ... کاش اجازه ی بیرون رفتن به حریر را نمی داد ... ترسی عجیب وجودش را پر کرد ... خدایا این ها دیگر که بودند ؟ غرق در فکر بود که حریر کنارش نشست ... سینی کوچکی مقابلش گذاشت ... دل توی دلش نبود .. این همه محبت از طرف حریر برایش باور پذیر نبود آن هم بعد از دعوای شدید امروز و زدن آن همه حرف های نامربوط به هم ...
حریر لیوان شربت را بلند کرد و به سمتش گرفت و با اخم هایی که هنوز حفظش کرده بود گفت:
- بهتره یه کم از اینو بخوری ...
با جان و دل لیوان را گرفت .. چرا با هر بار دیدن حریر تمام عهد و قول هایش را به فراموشی می سپرد ؟... چرا ناراحتی هایش را از یاد می برد ؟حریر همیشه برایش چیزی فرا تر از یک عشق بود ... حریر جان بود برایش.. کمی از شربت را خورد و لیوان را داخل سینی گذاشت ... بی اختیار سمت و سوی نگاهش به چهره ی زیبای حریر کشیده میشد .چرا قادر نبود از او بگذرد؟ تمام این مدت تمام تلاشش را کرده بود تا فقط حریر را از دست ندهد ...
حریر دستمال سفید داخل سینی را برداشت و داخل کاسه ی کوچک آب فرو برد و سپس سرش را چلاند...کمی خود را جلو کشید و همان طور که لب پایینش را به دندان می کشید دستش را جلو آورد و شره ی خونی را که گوشه دهان او بود پاک کرد ..
–آخ .. آخ ..
-نگفتی اینا کی بودن ؟
romangram.com | @romangram_com