#حریری_به_عطر_یاس_پارت_137
دستش را بلند کرد و گفت:
-هیش... نترس ...چیزی نیست...
تنش هنوز از ترس دقایقی پیش به وضوح می لرزید :
-اینا کی بودن؟
-نمی دونم... فکر کنم اشتباه گرفته بودن ...
و چهره ی ترسیده ی حریر باعث شد با تلخندی ادامه دهد :
-تو که باید دلت خنک شده باشه ... آخ...
چشمان حریر به آنی پر شد ... تا به حال بد چه کسی را خواسته بود ؟... انگشتان علیرضا آرام بالا آمد و روی گونه ی او نشست و با دردی که هر لحظه بیشتر از قبل میشد نالید :
- بشکنه دستم .. هنوز جاش مونده ...
کاش می توانست بگوید " جوابشونو ندادم فقط به خاطر این که حقم بود "نفس در سینه ی حریر حبس شد... چیزی مثل صاعقه از قلبش گذشت ... این روزها ته قلبش یک حسی داشت ..مثل لرزشی خفیف .. یک چیزی آن جا بود که سعی داشت مخفی نگهش دارد ... انگار از خودش هم خجالت می کشید... بی اختیار نگاهشان در هم قفل شد . چشمان علیرضا پر بود از حرف ...
– می دونستی وقتی چشات پر آب میشه شکل یه دریا میشه...
چرا ته دلش این گونه غنج می رفت ... حسی که داشت از دستش فرار می کرد ، حسی که باعث شده بود امروز از روی ترس آن حرف ها را بزند ، امشب در این لحظه داشت سر باز می کرد ... به قلبش نهیب زد " برو عقب ... حرف نزن ... من دوسش ندارم ... من این لعنتی رو دوس ندارم"
بی اختیار اخم هایش درهم فرو رفت و پر حرص گفت:
- بذار کمک کنم تا بلند شی ...
عجیب بود .. کوچه در سکوت فرو رفته بود و هیچ کس متوجه ان اتفاق نشده بود ... انگار هیچ کس نمی خواست این فرصت از آن دو گرفته شود ... بی حوصله دست زیر بازوی علیرضا انداخت تا کمکش کند ... اما مچش اسیر انگشتان قوی علیرضا شد .. به آنی گونه هایش سرخ شد و قلبش تپش آغاز کرد ...
-اجازه بده یه بار بهت بگم ...
چشمانش درشت شد ... مگر واجب بود؟ آن موقع شب در آن وضعیت ؟
romangram.com | @romangram_com